عصب حسیsensory neuronواژههای مصوب فرهنگستانعصب آوَرانی (afferent) که پیامهای حسی را به سوی دستگاه عصبی مرکزی هدایت میکند
حسبلغتنامه دهخداحسب .[ ح َ س َ ] (حرف اضافه ) برحسب . به حسب . برطبق . مطابق . بروفق . به دستور. بنابر. موافق . حَسب : و بر حسب واقعه گویان . (گلستان ).سیر سپهر و دور قمر را چه اختیاردر گردشند برحسب اختیار دوست .حافظ.
حسبلغتنامه دهخداحسب . [ ح َ ] (ع مص ) شمردن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). شمار. (منتهی الارب ). عدد. || مرده را در کفن پیچیده در گور کردن و یا دفن کردن مرده در سنگستان . (منتهی الارب ).
عصب حسی اولیهprimary sensory neuronواژههای مصوب فرهنگستانعصبی حسی واقع در ابتدای یک مسیر آوَرانی (afferent) که با گیرندهای آغاز و به همایهای با یک عصب حسی ثانویه ختم میشود
عصب حسی ثانویهsecondary sensory neuronواژههای مصوب فرهنگستاندومین عصب در یک مسیر آوَرانی (afferent) که در همایهای با عصب حسی اولیه تحریک میشود و اغلب تا درون دستگاه عصبی مرکزی پیشروی میکند
پتانسیل حسیsensory potential, sensory nerve action potential, SNAP, compound sensory nerve action otentialواژههای مصوب فرهنگستانپتانسیل کُنش ثبتشده پس از تحریک یک عصب حسی یا شاخۀ حسی عصب مختلط
آستانهفرهنگ فارسی عمید۱. حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی: آستانهٴ شنوایی.۲. قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره.۳. نقطۀ آغاز یک عمل: در آستانهٴ ازدواج.۴. = آستان۵. [قدیمی، مجاز] زن؛ همسر.
بازتابلغتنامه دهخدابازتاب . (اِ مرکب ) انعکاس . (لغات فرهنگستان ). جنبشی غیرارادی که بلافاصله در پی تحریک وارد بر یک عصب حسی پیدا میگردد. اینگونه حرکت بیشتر اوقات بصورت قبض و بسط عضلانی ظاهر میشود. مانند تنگ و فراخ شدن مردمک چشم زیر تأثیر روشنائی . رجوع شود به روانشناسی پرورشی سیاسی ص <span cl
حرکت انعکاسیلغتنامه دهخداحرکت انعکاسی . [ ح َ رَ ک َ ت ِ اِع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بازتاب . جنبشی است ساده و غیرارادی که بلافاصله در پی تحریک وارد بر یک عصب حسی پیدا میگردد. این گونه حرکتها بیشتر بصورت قبض و بسط عضلانی پدیدار میشود، مانند تنگ و فراخ شدن مردمک چشم زیر تأثیر روشنایی و گاهی نیز ت
عصبلغتنامه دهخداعصب . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) پی مفاصل .(منتهی الارب ). پی زرد. (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء) (دهار). پی . (نصاب الصبیان ). تارهای سپیدرنگی که مرتبط میکند دماغ را با اجزاء مختلف بدن حیوانی . (ناظم الاطباء). پی مفاصل ، و آن چیزی است سفید که حس و حرکت و مضبوطی اعضا بدان است .
عصبفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، ساکن کردن لام مفاعلتن که تبدیل به مفاعیلن شود.۲. [قدیمی] پیچیدن و تافتن؛ درهم پیچیدن.۳. [قدیمی] بستن؛ محکم کردن.۴. [قدیمی] گرد آوردن.۵. (اسم) [قدیمی] پیچک.۶. (اسم) [قدیمی] عمامه.۷. (اسم) [قدیمی] نوعی جامه یا چادر.
عصبفرهنگ فارسی عمیدرشتههای سفیدی که در تمام بدن پراکنده و به مغز سر متصل است و حس و حرکت بهواسطۀ آنها صورت میگیرد؛ پی.
عصبلغتنامه دهخداعصب . [ ع َ ص َ ] (ع اِ) پی مفاصل .(منتهی الارب ). پی زرد. (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء) (دهار). پی . (نصاب الصبیان ). تارهای سپیدرنگی که مرتبط میکند دماغ را با اجزاء مختلف بدن حیوانی . (ناظم الاطباء). پی مفاصل ، و آن چیزی است سفید که حس و حرکت و مضبوطی اعضا بدان است .
شعصبلغتنامه دهخداشعصب . [ ش َ ص َ ] (ع ص ) پیر کلانسال . (ناظم الاطباء). مرد کلانسال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
متعصبلغتنامه دهخدامتعصب .[ م ُ ت َ ع َص ْ ص ِ ] (ع ص ) کسی که عصابه بر سر می بندد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آن که عصبیت می کند و دعوای عصبیت می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آن که از خویشان و دوستان خود یا از مذهبی ، سخت و بی چون و چرا
منعصبلغتنامه دهخدامنعصب . [ م ُ ع َ ص ِ ] (ع ص )سخت شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). سخت شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انعصاب شود.
معصبلغتنامه دهخدامعصب . [ م ُ ع َص ْ ص ِ ] (ع ص ) مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مهتر و سید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه کمربسته باشد از گرسنگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد نیازمند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد نیازمند و فقیر. (ناظم ال