جُرم حدّیhudud crimeواژههای مصوب فرهنگستانتخطی از قوانین اسلامی که شامل جرایمی مانند سرقت و زنای محصنه و لواط و مصرف الکل است
خدمات عادیregular transit services, all-day transit servicesواژههای مصوب فرهنگستانخدمات خطوط حملونقل عمومی در غالب ساعتهای روز که معمولاً بین 16 تا 18 ساعت است متـ . خدمات عادی حملونقل عمومی
peerدیکشنری انگلیسی به فارسیهمکار، همتا، جفت، همشان، عضو مجلس اعیان، صاحب لقب اشرافی، رفیق، هما ل، بدرجه اشرافی رسیدن، بدقت نگریستن، نمایان شدن، بنظر رسیدن، برابر کردن، هم درجه کردن، برابر بودن با
بستانیلغتنامه دهخدابستانی . [ ب ُ ] (اِخ ) سلیمان بن خطاربن سلوم نادر بسال 1856 م . در دهکده ٔ بکشتین لبنان متولد شد و بسال 1925 م . درگذشت وی عضو مجلس اعیان قسطنطنیه و بازرس اداره ٔ کل کار بوده . او راست :<span class="hl"
خیرالدین پاشالغتنامه دهخداخیرالدین پاشا. [ خ َ رُدْ دی ] (اِخ ) اصل او از چرکس بود و بخردی بتونس آمد و از متقربان احمدبای شد. احمدبای او را از خدمتگزاران خاصه ٔ خود گردانید و کمک بر اتمام تحصیل او کرد و بعد کارهای دیوان به او داد و او در مناصب دولتی و نظامی و سیاسی ترقیات چشمگیر کرد تا بوزارت دریاداری
عضوفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده؛ اندام.۲. یک فرد از جماعت.۳. [مجاز] کارمند یک اداره.
عضولغتنامه دهخداعضو. [ ع َض ْوْ ](ع مص ) اندام اندام کردن . (منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. (اقرب الموارد). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن . (از ناظم الاطباء). || جدا ساختن . (منتهی الارب ). تفریق و جدا کردن . (از اقرب الموارد).
عضولغتنامه دهخداعضو. [ ع ُ ض ُوو ] (ع مص ) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن . (منتهی الارب ). بودن شخص ، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده و آن را کمال رفاهیت است و«عاضی » از این لغت مشتق باشد. (از اقرب الموارد).
عضولغتنامه دهخداعضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] (ع اِ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان . (منتهی الارب ). اندام . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات ). اجزای کثیفه ٔ بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است . و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رب
ناقص العضولغتنامه دهخداناقص العضو. [ ق ِ صُل ْ ع ُض ْوْ ] (ع ص مرکب ) آنکه در عضوی از اعضای بدنش نقصی و عیبی باشد.
هفت عضولغتنامه دهخداهفت عضو. [ هََع ُض ْوْ ] (اِ مرکب ) هفت اندام . هفت اعضا : گفتم که هفت عضو کدام است تَنْت راگفتا دو پهلو است و دو پا و دو دست و سر. ناصرخسرو.پرتو حالی که او هیزم نهادلرزه ای بر هفت عضو من فتاد. <p class="au
جستن عضولغتنامه دهخداجستن عضو. [ ج َ ت َ ن ِ ع ُض ْوْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اختلاج . پریدن اعضاء.
عضوفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده؛ اندام.۲. یک فرد از جماعت.۳. [مجاز] کارمند یک اداره.