خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عطرپاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عطرپاش
/'a(e)trpāš/
معنی
۱. آنکه یا آنچه عطر میپاشد.
۲. ظرفی که بهوسیلۀ آن عطر را در هوا پراکنده میسازند یا به بدن خود میزنند.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عطرپاش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [عربی. فارسی] 'a(e)trpāš ۱. آنکه یا آنچه عطر میپاشد.۲. ظرفی که بهوسیلۀ آن عطر را در هوا پراکنده میسازند یا به بدن خود میزنند.
-
عطرپاش
لغتنامه دهخدا
عطرپاش . [ ع ِ ] (نف مرکب ) عطرپاشنده . آنکه یا آنچه عطر پاشد. عطربیز. (فرهنگ فارسی معین ). عطرافشان . || (اِ مرکب ) ظرفی غالباً بلورین ، دارای دهانه ای منحنی که در آن گویی لاستیکی میان تهی تعبیه کرده اند، و چون گوی را بفشارند فشار هوا قطرات عطر را ا...
-
واژههای مشابه
-
دستگاهی که عناصری را به ذرات ریز تبدیل میکند مثل عطرپاش
دیکشنری فارسی به عربی
بخاخة
-
جستوجو در متن
-
بخاخة
دیکشنری عربی به فارسی
دستگاهي که عناصري را به ذرات ريز تبديل ميکند مثل عطرپاش
-
atomizer
روانشناسی
دستگاهی که عناصری را به ذرات ریز تبدیل میکند مثل عطرپاش
-
عطربیز
لغتنامه دهخدا
عطربیز. [ ع ِ ] (نف مرکب ) عطربیزنده . عطرپاش . (فرهنگ فارسی معین ). عطرافشان .
-
عطرپاشی
لغتنامه دهخدا
عطرپاشی . [ ع ِ ] (حامص مرکب ) عمل عطرپاش . عطربیزی . عطر افشاندن . (از فرهنگ فارسی معین ).
-
عطرریز
لغتنامه دهخدا
عطرریز. [ ع ِ ] (نف مرکب ) عطرریزنده . عطرپاش : نباشد صراحی چرا عطرریزکه کام و زبان گشت خمیازه خیز.نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
-
پاش
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ پاشیدن) pāš ۱. = پاشیدن۲. پاشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبپاش، عطرپاش، گلابپاش، گهرپاش.٣. (اسم مصدر) [قدیمی] پاشیدن.〈 پاش دادن: (مصدر متعدی) پراکندن چیزی بر روی زمین مانند بذر و دانه؛ پراکنده کردن.
-
پاش
لغتنامه دهخدا
پاش . (فعل امر) امر از پاشیدن یعنی پریشان کن و ازهم جداساز و برافشان . (برهان ). || (نف مرخم ) در کلمات مرکبه ٔ مانند گهرپاش ، نمک پاش ، عطرپاش ، آب پاش ، گلاب پاش ، زرپاش ، مخفف پاشنده است : وز حسد لفظ گهرپاش من در خوی خونین شده دریا و کان . خاقانی ...
-
برنویی
لغتنامه دهخدا
برنویی . [ ب ِ ] (اِ) (قانون ...، اصل ...) قانونی است بدین مضمون که هر قدر سرعت حرکت یک جسم سیال (مایع، گاز) بیشتر شود فشار آن کمتر میگردد، مثل سرعت حرکت آب در یک لوله ٔ افقی ، در قسمتهای تنگتر بیشتر است ، و لهذا فشار آب در این قسمتها کمتر می باشد. ب...
-
زلف
لغتنامه دهخدا
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی . (آنندراج ). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است . جمع زلفة بالضم که بمع...