عفرسلغتنامه دهخداعفرس . [ ع ِ رِ ] (ع اِ) شیر بیشه ٔ قوی و توانا. (منتهی الارب ). اسد. (از اقرب الموارد).
افرسلغتنامه دهخداافرس . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) سوارکارتر. (یادداشت دهخدا).- امثال : افرس من بسطام . افرس من تمیم الفرسان . افرس من عامر . افرس من ملاعب الاسنة</
افرسلغتنامه دهخداافرس . [ اِ ف ُ رِ ] (اِخ ) عنوان افری یا افرس بر جمعی از احکام اسپارتا اطلاق میشدکه عده ٔ ایشان پنج نفر بود و همه شان از میان افراد مدینه ٔ مزبور انتخاب میشدند. برخی از مورخان معتقدندکه مقام حکام مزبور را الیکورگوس پدید آورده است . وظیفه افریها مراقبت در اعمال سایر حکام و حف
افریزلغتنامه دهخداافریز. [ اِ ] (اِ) آنچه از دیوار برآمده باشد مانند سنگی که در جرزهای کوچه بکار میگذارندتا از صدمه محفوظ باشد. (از ناظم الاطباء). طاق خانه . طاق . پیش حائط. (زمخشری ). افریزالحائط؛ کرانه های دیوار بخشت فراگرفته . معرب است . (منتهی الارب ). سیوطی گوید: مما اخذوه [ ای العرب ] من
عفرسةلغتنامه دهخداعفرسة. [ ع َ رَ س َ ] (ع مص ) بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی . (از منتهی الارب ). غالب شدن . (از اقرب الموارد). || دریدن شیر کسی را. (از منتهی الارب ).
شهرانلغتنامه دهخداشهران . [ ش َ ](اِخ ) ابن عفرس . جدی است جاهلی که فرزندان وی بطنی از خثعم از قحطان اند. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 418).
شیرلغتنامه دهخداشیر. (اِ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ژیان ، شرزه ، چیره خران ، برق چنگال از صفات اوست . (آنندراج ). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته ٔ گوشت خواران جزو ت
عفرسةلغتنامه دهخداعفرسة. [ ع َ رَ س َ ] (ع مص ) بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی . (از منتهی الارب ). غالب شدن . (از اقرب الموارد). || دریدن شیر کسی را. (از منتهی الارب ).