عفیف نبودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات عفیف نبودن، زنا کردن، شهوتداشتن، میل داشتن خالص نبودن، خلوص نداشتن
حففلغتنامه دهخداحفف . [ ح َ ف َ ] (ع اِ) جانب . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || نشان . پی . اثر. حف . حفاف . ایز. || سختی عیش . کمی مال . || ناحیت . || قصیر مقتدر از مردان . کوتاه باقدرت . (منتهی الارب ).
حفولغتنامه دهخداحفو. [ ح َف ْوْ ] (ع مص ) نواختن کسی را. اکرام کردن . || عطا کردن کسی را. (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از خیر و عطیة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بازداشتن از نیکی . (تاج المصادر بیهقی ). این لغت از اضداد است . || حفو شارب ؛ بریدن بروت را بمبالغه . (اقرب الموارد). ||
حفیفلغتنامه دهخداحفیف . [ ح َ ] (ع اِ) آواز مار که از پوست آن برآید. آواز پوست افعی .بانگ پوست مار. (مهذب الاسماء). آواز جنبش یا رفتن افعی . || آواز بال مرغ در پریدن . (منتهی الارب ). آواز بال مرغان . بانگ پر مرغ . (مهذب الاسماء).- حفیف الطائر ؛ آواز پر او.|| آ
حفیفلغتنامه دهخداحفیف . [ ح َ] (ع مص ) حفیف فرس ؛ شنیده شدن آواز رفتار اسپ در دویدن . (اقرب الموارد). شنیدن آواز اسپ وقت مهمیز کردن (؟). || آواز آمدن از درخت چون باد جهد. (زوزنی ). || شنیده شدن آواز پوست افعی . || شنیده شدن آواز پر مرغ . || شنیده شدن آواز شعله ٔ آتش . || بشدت باریدن بدانگونه
هفولغتنامه دهخداهفو. [ هََ ف ْوْ] (ع مص ) شتافتن . || بر باد پریدن پشم و مانند آن . (منتهی الارب ). صوف و جز آن به هوا درشدن . (تاج المصادر بیهقی ). || رفتن دل در پی چیزی و خشنود شدن از آن . (منتهی الارب ). || گرسنه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (ص ) مرد سبک . || (اِمص ) گرسنگی . (منتهی الا
پالانلغتنامه دهخداپالان . (نف ، ق )نعت فاعلی از پالودن . در حال پالودن . || (اِ) زین کاه آکنده ٔ خر، الاغ و استر و اسب پالانی . پشماکندی که به پشت ستور نهند. پشماگند. کوُر. اِکاف . اُکاف . وِکاف . قتب . حقب رَحل (پالان شتر) : بدیبا بیاراسته ده شتررکابش همه سیم و
عفیفلغتنامه دهخداعفیف . [ ع َ ] (ع ص ) پارسا. (منتهی الارب ). مرد پارسا و پرهیزگار از حرام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پارسا و پرهیزگار. (دهار). کسی که عفت پیشه دارد. (فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد). پاکدامن . (دستور اللغة). خویشتن دار. خوددار. آبرومند.باعفت . عَف ّ ج ، أعفّاء. (منتهی
عفیفلغتنامه دهخداعفیف .[ ع ُ ف َ ی ی ِ ] (ع ص مصغر) مصغر عَفیف است و آن نام چند تن باشد. (از منتهی الارب ). رجوع به عَفیف شود.
ام عفیفلغتنامه دهخداام عفیف . [ اُم ْ م ِ ع َ ] (اِخ ) نام چند تن از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 260 شود.
تعفیفلغتنامه دهخداتعفیف . [ ت َ ] (ع مص ) خورانیدن کسی را بقیه ٔ شیر که در پستان مانده .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعفف شود.
عشق عفیفلغتنامه دهخداعشق عفیف . [ ع ِ ق ِ ع َ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) (اصطلاح فلسفه ) عشقی است که سرچشمه ٔ آن حس زیبایی مطلق باشد مِن حیث الذات ، و آن اعلی درجه ٔ عشق انسان است . در مقابل عشق وضیع. (از فرهنگ علوم عقلی ).
عفیفلغتنامه دهخداعفیف . [ ع َ ] (ع ص ) پارسا. (منتهی الارب ). مرد پارسا و پرهیزگار از حرام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پارسا و پرهیزگار. (دهار). کسی که عفت پیشه دارد. (فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد). پاکدامن . (دستور اللغة). خویشتن دار. خوددار. آبرومند.باعفت . عَف ّ ج ، أعفّاء. (منتهی