خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عمش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عمش
/'amaš/
معنی
ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عمش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] (پزشکی) [قدیمی] 'amaš ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) چیز موافق و برابر. (منتهی الارب ). هر چیز موافق و برابر. (ناظم الاطباء). چیز موافق . (از اقرب الموارد). || نیکویی و صلاح در بدن و در هر چیزی . یقال : الختان عمش للصبی ، و هذا طعام عمش لک (از منتهی الارب )؛ یعنی ختنه نیکو صلاح...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ ] (ع مص ) بی آهنگ زدن . (از منتهی الارب ). بدون قصد و عمد زدن . (از ناظم الاطباء).
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره . (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه ٔ علتی . (غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره . کم دید شدن چشم . ...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع مص ) سخن در کسی اثر کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فربه گشتن مریض . (از منتهی الارب ). سالم گشتن بدن بیمار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سست بینایی گردیدن . (از منتهی الارب ). سست بینایی گردیدن دیده و ج...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اعمَش و عَمشاء. رجوع به اعمش و عمشاء شود.
-
واژههای همآوا
-
امش
لغتنامه دهخدا
امش . [ اَ م َ ش ش ] (ع ص ) شتری که چشم آن سپیدی برآورده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مُش ّ. (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
ابوالخلیل
لغتنامه دهخدا
ابوالخلیل . [ اَ بُل ْ خ َ ] (اِخ ) تابعی است . او از ابن عباس و از او عمش روایت کند.
-
ابوسبره
لغتنامه دهخدا
ابوسبره . [ اَ س َ رَ ] (اِخ ) محدث است . او از محمدبن کعب و از او عمش روایت کند.
-
ابوسعد
لغتنامه دهخدا
ابوسعد. [ اَ س َ ] (اِخ ) ازدی . محدّث است . او از ابن عمرو و از او عمش روایت کند.
-
عمشاء
لغتنامه دهخدا
عمشاء. [ ع َ ] (ع ص ) مؤنث أعمش . (منتهی الارب ). زنی که چشمش به علتی آب راند. (ناظم الاطباء). ج ، عُمش . (اقرب الموارد).
-
تعمیش
لغتنامه دهخدا
تعمیش . [ ت َ ] (ع مص ) فربه گردانیدن و بحال نمودن جسم بیمار را. || بقصد در کاری غفلت نمودن . || اصلاح و دور کردن عمش را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
مرزبان
لغتنامه دهخدا
مرزبان . [ م َ ] (اِخ ) ابوکالیجار مرزبان ملقب به عمادالدوله عزّالملوک پسر سلطان الدوله پسر بهاءالدوله پسر عضدالدوله دیلمی است از سلسله ٔ آل بویه که از (415 تا 440 هَ . ق .) در عراق و فارس حکومت کرده است و در ایام حکومت میان او و قوام الدوله ابوالفوا...