عموجلغتنامه دهخداعموج . [ ع َ ] (ع ص ) تیر که پیچ پیچان رود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || در شعر ابوذؤیب بمعنی شناگر وشناکننده آمده است . || فرس عموج ؛ اسبی که در سیر خود مستقیم حرکت نکند. (از اقرب الموارد).
حموجلغتنامه دهخداحموج . [ ح َم ْ مو ] (ع اِ) بچه ٔ خرد آهو و مانند آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
حموزلغتنامه دهخداحموز. [ ح َ ] (ع ص ) ضابط و نگاهدارنده بهوش . (منتهی الارب ): انه لحموز لما حمزه ؛ اَی ضابط لماضمه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
پیچ پیچان رفتنلغتنامه دهخداپیچ پیچان رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن چنانکه مار بر زمین و گاهی تیرتخش (فشفشه ) در هوا. عمج . تعمج . نوع . تنعنع. تمایل . تمایح . مسنطل ؛ پیچ پیچان رونده که حفظ نفس خود نتواند.سهم ٌ عَموج ؛ تیر که پیچ پیچان رود. (منتهی الارب ).