عنبرمویلغتنامه دهخداعنبرموی . [ عَم ْ ب َ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ موی عنبرمانند. دارنده ٔ مویی به خوشبویی عنبر : کنیزکی را دید باجمال ، زیبادلال ، عنبرموی . (سندبادنامه ص 138).نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن چه خوش بودی در آغوش
جادوخیزلغتنامه دهخداجادوخیز. (نف مرکب ) کسی یا چیزی که جادو را برانگیزد. جادوگر : آهوی تاتار را سازد اسیرچشم جادوخیز و عنبرموی تو. خاقانی .رجوع به جادو شود.
خورشیددیدارلغتنامه دهخداخورشیددیدار. [ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب )خوبرو. جمیل : کنیزکی را دید باجمال ، زیبا، دلال ، عنبرموی ، خورشیددیدار، کبک رفتار. (سندبادنامه ص 138).
شیرین خویلغتنامه دهخداشیرین خوی . (ص مرکب ) خوشخوی . (یادداشت مؤلف ). که خلق و خوی خوش دارد : نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .سعدی .
کبک رفتارلغتنامه دهخداکبک رفتار. [ ک َ رَ ] (ص مرکب ) آنکه سلوک و رفتار وی مانند کبک زیبا و جمیل باشد. (ناظم الاطباء).خوش خرام : کنیزکی را دید با جمال زیبادلال عنبرموی خورشیددیدار کبک رفتار. (سندبادنامه ص 138).
کش خراملغتنامه دهخداکش خرام . [ ک َ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) خوشخرام . آنکه با طنازی و عشوه گری خوش خرامد : رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن . <p clas