عنصر اصلیmajor elementواژههای مصوب فرهنگستانعنصری که بیش از 1 درصد از آن در پوستۀ زمین وجود داشته باشد
یانسرلغتنامه دهخدایانسر. [ ن ِ س َ ] (اِخ ) یکی از جبال دره ٔ لار. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 157). || یکی از چهار بخش چهاردانگه . (سفرنامه ٔ رابینو ص 57). || یکی از شعب فرعی رودلار که در سمت راست آن واقع است . (س
انسرلغتنامه دهخداانسر. [ اَ س ُ ] (ع اِ) ج ِ نَسر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کرکسها. کرکسان . و رجوع به نسر شود.
انصرلغتنامه دهخداانصر. [ اَ ص َ ] (ع ن تف ) یارتر. یاری کننده تر:وجدت الحلم انصر لی من الرجال . (احنف بن قیس از یادداشت مؤلف ). || (ص ) مرد ختنه ناکرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نابریده . (یادداشت مؤلف ).
بومسازگان آبیaquatic ecosystemواژههای مصوب فرهنگستانبومسازگانی که عنصر اصلی آن آب است، مانند رودخانه و برکه و دریاچه و دریا
فلدسپاتفرهنگ فارسی معین(فِ دِ سْ) [ فر. ] (اِ.) نام گروهی از سنگ های آذرین که بسیار فراوانند و جزو عنصر اصلی سنگ های آذرین اعم از اسید قلیایی یا خنثی هستند.
سلولفرهنگ فارسی معین(س لُ) [ فر. ] (اِ.) 1 - یاخته ، عنصر اصلی بدن در موجودات زنده . 2 - حجره ؛ اتاق کوچکی که زندانی در آن نگهداری می شود.
فعلverbواژههای مصوب فرهنگستانیکی از مقولههای اصلی واژگانی و عنصر اصلی گزاره در جمله که بر فعالیت یا فرایند دلالت دارد و تمایزاتی صرفی مانند زمان و شخص و شمار و نمود و وجه و جهت را نشان میدهد
ثبّات انتقال بازخوردیfeedback shift registerواژههای مصوب فرهنگستانساختاری متشکل از دو بخش شامل یک ثبات انتقال و یک تابع بازخورد که در آن عنصر اصلی مولدهای کلید اجرایی رمز جریانی به کار گرفته میشود اختـ . ثاب FSR
عنصرفرهنگ فارسی عمید۱. (شیمی) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا؛ جسم بسیط.۲. [مجاز] فرد؛ آدم.۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد؛ عامل.۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه؛ آخشیج.۵. [قدیمی، مجاز] اصل؛ گوهر.
عنصرلغتنامه دهخداعنصر. [ ع ُ ص َ / ص ُ ] (ع اِ) داهیه و بلا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). داهیة. (اقرب الموارد). || همت و قصد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). همة. (اقرب الموارد). || حاجت . || بیخ و اصل و بن . (از اقرب الموارد) (ا
چهارعنصرلغتنامه دهخداچهارعنصر. [ چ َ / چ ِ ع ُ ص ُ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + عنصر) چهارآخشیج . عناصر چهارگانه ، آب و آتش و باد و خاک .
چارعنصرلغتنامه دهخداچارعنصر. [ ع ُ ص ُ ] (اِ مرکب ) چهارعنصر. عناصر اربعه . چارآخشیج . آب و خاک و باد و آتش باشد : از ایشان گشت پیدا چارعنصرز من بشنو تو این معنی ّ چون دُر. ناصرخسرو.باد امرت در زمین چون چارعنصر پیشروباد نامت درزما
عنصرفرهنگ فارسی عمید۱. (شیمی) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا؛ جسم بسیط.۲. [مجاز] فرد؛ آدم.۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد؛ عامل.۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه؛ آخشیج.۵. [قدیمی، مجاز] اصل؛ گوهر.