عکرلغتنامه دهخداعکر. [ ع َ ] (ع اِ) گله ٔ شتر زائد از پانصد، یا گله ٔ شصت شتر، یا از پنجاه تا صد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَکَر. و رجوع به عَکَر شود.
عکرلغتنامه دهخداعکر. [ ع َ ] (ع مص ) حمله کردن و بازگشتن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).حمله بردن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). واگردیدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). عُکور. || میل نمودن به جائی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || باز گشتن به حرب . (از منتهی الارب ).
عکرلغتنامه دهخداعکر. [ ع َ ک َ ] (ع اِ) گله ٔ شتر زائد از پانصد، یا گله ٔ شصت شتر یا از پنجاه تا صد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَکر. و رجوع به عکر شود. || زنگ شمشیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دردی هر چیزی ، دردی زیت و شراب ، تیرگی آب که در تک حوض ماند. (منتهی الارب ). دردی
عکرلغتنامه دهخداعکر. [ ع َ ک َ ] (ع مص ) دردیناک گردیدن آب و شراب و روغن . (از منتهی الارب ). رسوب نکردن آب و شراب به سبب غلظت آن . (از اقرب الموارد). گردآمدن دردی و ستبر و تیره شدن مایع. (تاج المصادر بیهقی ). || جمع شدن دردی و ثفل در چراغدان . (از اقرب الموارد).
حقرلغتنامه دهخداحقر. [ ح َق ْ / ح َ ق َ ] (ع مص ) خوار داشتن . (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خرد شمردن . خرد و خوار شدن . || (اِمص ) خردی . خواری . (اقرب الموارد). حقارت . حقارة. (منتهی الارب ).
حقیرلغتنامه دهخداحقیر. [ ح َ ] (اِخ ) محمدبن شیخ محمدافضل ، ملقب به شیخ کمال الدین . از شعرای متأخر هندوستان و از مردم اﷲآباد است . از اوست :از عدم تا بعدم خوش سفری در پیش است لیک در منزل هستی خطری در پیش است .
حقیرلغتنامه دهخداحقیر. [ ح َ ] (ع ص ) خرده . (منتهی الارب ). کوچک . محقر. اندک . ضد جلیل : هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین آری عسل شیرین ناید مگر از منج . منجیک .ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگربرادرانش بلند و خوبروی .
حکرلغتنامه دهخداحکر. [ ح َ ] (ع مص ) انبار کردن غله برای گران فروختن . احتکار. || ستم کردن . || بد زیستن . (منتهی الارب ).
حکرلغتنامه دهخداحکر. [ ح ُ ک َ ] (ع اِ) غله که نگاهدارند تا بگرانی فروشند. (منتهی الارب ). محتکر. حکر.
عکرشفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی ترش که در بیخ نخل میروید و از آفات نخل است.۲. گیاهی مرتعی با ساقههای نازک، برگهای باریک، و گلهای سبزرنگ که بیشتر در مناطق کوهستانی و جنگلها میروید و خوراک حیوانات علفخوار است.
عکرشةلغتنامه دهخداعکرشة. [ ع ِ رِ ش َ ] (اِخ ) دختر عدوان . وی مادر مالک و مخلد است که پسران نضربن کنانه اند. (از منتهی الارب ).
عکراشلغتنامه دهخداعکراش . [ ع َ / ع ِ ] (اِخ ) ابن ذؤیب بن حرقوص ، مکنی به ابوالصهبا. صحابی است . (از منتهی الارب ). و رجوع به ابوالصهباء شود.
عکردلغتنامه دهخداعکرد. [ ع َ رَ / ع ُ ک َ رِ / ع ُ رُ ] (ع ص ) غلام عکرد؛کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). عُکرود. و رجوع به عکرود شود.
عکللغتنامه دهخداعکل . [ ع َ ک َ ] (ع اِ)لغتی است در عَکَر به معنی گروهی از شتران ، اما «عکر» ارجح است . (از اقرب الموارد). رجوع به عکر شود.
عکرشفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی ترش که در بیخ نخل میروید و از آفات نخل است.۲. گیاهی مرتعی با ساقههای نازک، برگهای باریک، و گلهای سبزرنگ که بیشتر در مناطق کوهستانی و جنگلها میروید و خوراک حیوانات علفخوار است.
عکرشةلغتنامه دهخداعکرشة. [ ع ِ رِ ش َ ] (اِخ ) دختر عدوان . وی مادر مالک و مخلد است که پسران نضربن کنانه اند. (از منتهی الارب ).
عکراشلغتنامه دهخداعکراش . [ ع َ / ع ِ ] (اِخ ) ابن ذؤیب بن حرقوص ، مکنی به ابوالصهبا. صحابی است . (از منتهی الارب ). و رجوع به ابوالصهباء شود.
عکردلغتنامه دهخداعکرد. [ ع َ رَ / ع ُ ک َ رِ / ع ُ رُ ] (ع ص ) غلام عکرد؛کودک فربه تندار، یا نزدیک بلوغ رسیده . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). عُکرود. و رجوع به عکرود شود.
معکرلغتنامه دهخدامعکر. [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) مردی اشتردار.(مهذب الاسماء). خداوند گله ٔ شتر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعکار شود.