خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عکس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عکس
لغتنامه دهخدا
عکس . [ ع َ ] (ع اِ) آنچه در آب و آینه و امثال آن از اشیاء پیدا میشود. (غیاث اللغات ). عکس شاخص در آینه و جز آن ، آنچه را که منطبع میشود در آن بطور باژگونه . ج ، عُکوس . (ناظم الاطباء). تصویری که از شی ٔ یا شخص در آب و آیینه و جز آن پیدا شود. (فرهنگ ...
-
عکس
لغتنامه دهخدا
عکس . [ ع َ ] (ع مص ) باشگونه کردن و گردانیدن لفظ و سخن و جز آن . (از منتهی الارب ).بازگونه کردن . (دهار). واشگونه کردن . (المصادر زوزنی ). مقلوب کردن سخن . (از اقرب الموارد). باشگونه کردن . (حدائق السحر وطواط). || آخر چیزی را در اول آن آوردن ، و بجا...
-
واژههای مشابه
-
قاب عکس
لغتنامه دهخدا
قاب عکس . [ ب ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) از قاب ترکی به معنی ظرف + عکس . چارچوبی که عکس در وی گیرند.
-
بی عکس
لغتنامه دهخدا
بی عکس . [ ع َ ] (ص مرکب ) (از: بی + عکس ) بدون نمونه . بی نظیر. بی همتا. (ناظم الاطباء).
-
عکس انداختن
لغتنامه دهخدا
عکس انداختن . [ ع َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) منعکس شدن . انعکاس یافتن . پرتو افکندن . || عکس برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). عکس گرفتن .
-
عکس برداشتن
لغتنامه دهخدا
عکس برداشتن . [ ع َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) تصویر شخص یا شی ٔ یا منظره ای را به وسیله ٔ دستگاه عکاسی گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
عکس برگردان
لغتنامه دهخدا
عکس برگردان . [ ع َ ب َ گ َ ] (نف مرکب ) عکس برگرداننده . || (اِ مرکب ) طرحی از نقاشی رنگین بر روی کاغذ روپوشیده که چون آن را وارونه بر روی کاغذ دیگر چسبانند و با خیساندن و نم زدن ، کاغذ روپوش را برگیرند، تصویر اصلی را بر کاغذ دوم منتقل سازد. (از فره...
-
عکس پذیرفتن
لغتنامه دهخدا
عکس پذیرفتن . [ ع َ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) قبول انعکاس . (فرهنگ فارسی معین ): انعکاس ؛ عکس پذیرفتن . (منتهی الارب ). || قبول تصویر کردن . نقش پذیرفتن . (فرهنگ فارسی معین ) : آب از گل رخساره ٔ او عکس پذیرفت و آتش بسر غنچه گلنار برآمد.سعدی .
-
عکس زدن
لغتنامه دهخدا
عکس زدن . [ ع َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پرتو افکندن : چو خورشید زد عکس بر آسمان پراکند بر لاجوردارغوان . فردوسی .یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل یک آتش از تنوره زده نور بر قمر.امیر معزی .
-
عکس کردن
لغتنامه دهخدا
عکس کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردانیدن . باژگونه کردن . قلب کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || منعکس شدن : بیهوش افتاد و اصلاً و قطعا زو نفس برنمی آمد... صفت او درآن ضعیفه عکس کرد و بیهوش افتاد... حالتی شگرف در حاضران پیدا شده بود، آن صفت در من ...
-
عکس کشیدن
لغتنامه دهخدا
عکس کشیدن . [ع َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) منعکس کردن : نتوانم اگر عمر به نظاره شود صرف از ضعف بدن عکس در آیینه کشیدن .درویش واله هروی (از آنندراج ).
-
عکس گرفتن
لغتنامه دهخدا
عکس گرفتن . [ ع َ گ ِ رِت َ ] (مص مرکب ) برداشتن تصویر شخص یا شی ٔ یا منظره ای به وسیله ٔ دوربین عکاسی . (فرهنگ فارسی معین ). عکس برداشتن . عکس انداختن . عکاسی .
-
عکس آباد
لغتنامه دهخدا
عکس آباد. [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق ، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 204 تن . آب آن از قنات و چاه محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
عکس افکن
لغتنامه دهخدا
عکس افکن . [ ع َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) عکس افکننده . پرتوافکن : بغیر طایف و کدرا ادیم گشتی پوست چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم .سوزنی .