دندهیکfirst gear, lowest gear, low gear, first, bottom gearواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی در جعبهدنده که با ایجاد بیشترین نسبت دور کمترین سرعت و بیشترین گشتاور به محور خروجی جعبهدنده منتقل میشود
غار و غورلغتنامه دهخداغار و غور. [ غارْ رُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) بمعنی هرج و مرج و آشوب و فتنه باشد. (برهان ). || در تداول عمومی ، صداهایی که از امعا شنیده میشود. هیاهوئی که در موقع نزاع و مخاصمت می کنند: اینهمه غار و غور مکن ، یعنی سر و صدای بی حاصل از خود درمیاور.
چغارلغتنامه دهخداچغار. [ چ َ ] (اِ) آواز ساز. (ناظم الاطباء). صدای چنگ و ساز و امثال آن . (از شعوری ). || شور و غوغای در جنگ . || انبار زیرزمینی . (ناظم الاطباء). و رجوع به چغاره شود.
قاردیکشنری عربی به فارسیقير معدني , قيرنفتي , قير طبيعي , برگ بو , درخت غار , برگ غار که نشان افتخاربوده است , بابرگ بويا برگ غاراراستن
افراسیابلغتنامه دهخداافراسیاب . [ اَ ] (اِخ ) غار...، نام غار افسانه ای که محل شمامه ٔ جادو بوده است . در اسکندرنامه آمده است : چون صلصال خبردار شد از اشکنجه کردن مهترنسیم ، ازشهر خطا بیرون آمده داخل در غار افراسیاب شد در پیش شمامه ٔ جادو رسید. (از سبک شناسی بهار ج 3</s
اشکفتلغتنامه دهخدااشکفت . [ اِ ک َ ] (اِ) غار. (جهانگیری ). غار و رخنه ٔ کوه و اصل درآن شکاف و شکافته بوده . (انجمن آرای ناصری ). مغاره وغار و رخنه ٔ کوه . (ناظم الاطباء). شکفت : برون آمد ز دروازه شتابان نهاده روی زی اشکفت دیوان .(ویس و رام
غارفرهنگ فارسی عمیدشکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین بهوجود میآید.
غارفرهنگ فارسی عمید۱. درختی بزرگ و تناور، با گلهای ریز و سفید، برگهای درشت و دراز شبیه برگ بید و طعم تلخ و خوشبو که در شام و برخی کشورهای دیگر میروید و میگویند تا هزار سال عمر میکند. برگ، پوست، و میوۀ آن در طب به کار میرود؛ دهم؛ برگبو؛ دهمست؛ دهمشت.۲. میوۀ این گیاه به اندازۀ فندق، با پوست نازک و سیاهرنگ
غارلغتنامه دهخداغار. (اِخ ) دهی از دهستان مازول بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. کوهستانی ، معتدل . دارای 121 تن سکنه ٔ شیعه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و تریاک . شغل اهالی زراعت و گله داری . راه ما
غارلغتنامه دهخداغار. (اِخ ) نام بلوکی به نزدیکی طهران . ناحیتی به جنوب غربی طهران . در نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی آمده : و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است . این ولایت به چهار قسم است ناحیت اول بهنام و در او شصت پاره دیه است ، ورامین و خاوه از معظم قرای آن ناحیه است . دوم ناحیت سبورقرچ و
چغارلغتنامه دهخداچغار. [ چ َ ] (اِ) آواز ساز. (ناظم الاطباء). صدای چنگ و ساز و امثال آن . (از شعوری ). || شور و غوغای در جنگ . || انبار زیرزمینی . (ناظم الاطباء). و رجوع به چغاره شود.
حب الصنوبرالصغارلغتنامه دهخداحب الصنوبرالصغار. [ ح َب ْ بُص ْ ص َ ن َ ب َرِص ْ ص ِ ] (ع اِ مرکب ) ثمر کاج . ارزه . تخم کاج . قضم قریش . صاحب اختیارات گوید: بپارسی تخم کاج خوانند و آن تخمی است مثلث الشکل در میان غلاف جوز کاج بود و در طعم مانند چلغوزه و طبیعت آن گرم و خشک است در دویم منضج ، یا محلل بود ناف
حب الغارلغتنامه دهخداحب الغار. [ ح َب ْ بُل ْ ] (ع اِ مرکب ) عرمض . حب رند. حب الدهمست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مانند فندقی کوچک بود و پوست وی بغایت سیاه و تنگ بود و مغز آن به دو نیمه بود بغایت سخت و لون آن به زردی مایل بود و اندکی عطریت در وی بود و طبیعی وی گرم و خشک است در سیم . دو مثقال آن چون
داش بلاغ مغارلغتنامه دهخداداش بلاغ مغار. [ ب ُ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان ورگهان بخش هوراندشهرستان اهر. واقع در 27هزارگزی جنوب هوراند و 10/5هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و دارای 52 تن
جوانغارلغتنامه دهخداجوانغار. [ ج َ ] (مغولی ، اِ) دست چپ و طرف آن باشد. (آنندراج از فرهنگ وصاف ). در مقابل برانغار. و قول ، یکی از سه قسمت لشکر است در میدان جنگ بزبان مغولی . میسره . جانب دست چپ . (یادداشت بخطمرحوم دهخدا): بتعبیه ٔ سپاه پرداخت و ضبط برانغار را به اهتمام امیرزاده ... و دیگر امراء