غاضلغتنامه دهخداغاض . [ ضِن ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضو. شی ٌٔ غاض ؛ چیز نیکو فراهم آمده و انبوه . (منتهی الارب ). || رجل ٌ غاض ؛ مرد نیکوحال و بسنده عیال خویش را. (منتهی الارب ). || بعیرٌ غاض ؛ شتر غضاخوار. (آنندراج ). رجوع به غاضی شود. || لیل ٌ غاض ؛ شب تاریک و شب روشن . از اضداد است . (منته
گامشناسیgait recognitionواژههای مصوب فرهنگستانفرایند بازشناسی هویت فرد با استفاده از الگوی راه رفتن او
شمارۀ دروازهgate position, gate numberواژههای مصوب فرهنگستانعدد مربوط به دروازهای خاص که به یک پرواز اختصاص یابد
چغادلغتنامه دهخداچغاد. [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قرای بلوک کام فیروز فارس است . طول جلگه ٔ این بلوک از مشرق بمغرب شش فرسخ و عرض آن سه فرسخ میباشد. زراعتش از رودخانه ٔ کر مشروب میشود و شلتوک کاری زیادی دارد. و این بلوک دارای چهار پنج حمام وچهار پنج مسجد است . (از مرآت ال
غیاثیلغتنامه دهخداغیاثی . (ص نسبی ) منسوب به غیاث یاغیاث الدین . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 184).
غیاثلغتنامه دهخداغیاث . (اِخ ) ابن غوث بن الصلت بن طارقةبن عمرو. ملقب به اخطل و مکنی به ابومالک . رجوع به اخطل غیاث بن غوث و اعلام زرکلی ج 2 ص 761، روضات الجنات ص 520، اسماء المؤلفین و فهرست
غاضبدیکشنری عربی به فارسیاوقات تلخ , رنجيده , خشمناک , دردناک , قرمز شده , ورم کرده , دژم , براشفته , سودايي مزاج , عصباني , خشمگين , سربي رنگ , کبود , کبود شده , کوفته , خاکستري رنگ
غاضرلغتنامه دهخداغاضر. [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضر. شتاب آینده در حاجات خود و صلح کننده ٔ در آن . || پوست نیکو پیراسته . (منتهی الارب ). || به پگاه رونده در طلب کارها و حوائج خود. (از قطر المحیط).
غاضبلغتنامه دهخداغاضب . [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضب . خشمناک . (منتهی الارب ). خشمگین . خشم کننده . خشم آلوده .
غاضرةلغتنامه دهخداغاضرة. [ ض ِ رَ ] (اِخ ) ابن حبشیةبن کعب ، من خزاعة من الازد، من قحطان : جد جاهلی ، من نسله عمران بن الحصین . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 756).
غضیلغتنامه دهخداغضی . [ غ َض ْی ْ ] (ع مص ) صاحب منتهی الارب آرد: «غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را» و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد، و همچنین آرد: «رجل غاض ؛ مرد نیکوحال و دلبنده عیال خویش را». در فرهنگهای معتبر از قبیل اقرب الموارد و تاج العروس غضی تنها از باب علم یعلم آ
تَغِيضُفرهنگ واژگان قرآنمي کاهد (ماده غاض هم لازم استعمال ميشود و هم متعدي ، هم گفته ميشود غاض الشيء - فلان چيز ناقص شد ، و هم گفته ميشود غاضه غيره - فلان چيز را ناقص کردند ، در قرآن کريم هم بهر دو نحو آمده که ميفرمايد : و غيض الماء - آب ناقص شد ، و ما تغيض الارحام - آنچه رحمها ناقص ميکند - يعني آنرا فاسد ميسازد ، و بصورت
غِيضَفرهنگ واژگان قرآنناقص شد- کاستي گرفت (ماده غاض هم لازم استعمال ميشود و هم متعدي ، هم گفته ميشود غاض الشيء - فلان چيز ناقص شد ، و هم گفته ميشود غاضه غيره - فلان چيز را ناقص کردند ، در قرآن کريم هم بهر دو نحو آمده که ميفرمايد : و غيض الماء - آب ناقص شد ، و ما تغيض الارحام - آنچه رحمها ناقص ميکند - يعني آنرا فاسد ميساز
قاموسلغتنامه دهخداقاموس . (ع اِ) میانه ٔ دریا. (منتهی الارب ) (غیاث ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ): سأل رسول اﷲ عن الجزر و المد، فقال ملک علی قاموس البحر اذا وضع رجله فیه فاض و اذا رفعها غاض . || معظم دریا. (منتهی الارب ). گودترین جای دریا. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || دریای بسیار آب . || جای د
غاضبدیکشنری عربی به فارسیاوقات تلخ , رنجيده , خشمناک , دردناک , قرمز شده , ورم کرده , دژم , براشفته , سودايي مزاج , عصباني , خشمگين , سربي رنگ , کبود , کبود شده , کوفته , خاکستري رنگ
غاضرلغتنامه دهخداغاضر. [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضر. شتاب آینده در حاجات خود و صلح کننده ٔ در آن . || پوست نیکو پیراسته . (منتهی الارب ). || به پگاه رونده در طلب کارها و حوائج خود. (از قطر المحیط).
غاضبلغتنامه دهخداغاضب . [ ض ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضب . خشمناک . (منتهی الارب ). خشمگین . خشم کننده . خشم آلوده .
غاضرةلغتنامه دهخداغاضرة. [ ض ِ رَ ] (اِخ ) ابن حبشیةبن کعب ، من خزاعة من الازد، من قحطان : جد جاهلی ، من نسله عمران بن الحصین . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 756).
نغاضلغتنامه دهخدانغاض . [ ن َغ ْ غا ] (ع ص ) ستبر و شکن دار. (منتهی الارب ) (آنندراج ).- غیم نغاض ؛ ابر که در پی یکدیگر بجنبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ابرهای متراکم . ناغض . (اقرب الموارد). و ابرهای انبوه که از پی یکدیگر متحیرانه بجنبند بی آنک
مغاضلغتنامه دهخدامغاض . [ م َ ] (ع مص ) به معانی غَیض است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به غیض شود.
انغاضلغتنامه دهخداانغاض .[ اِ ] (ع مص ) جنبیدن و مضطرب شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || جنبانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بجنبانیدن . (مصادر زوزنی ). || سر جنبانیدن از روی تعجب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سر جنبانیدن