غبار خاطرلغتنامه دهخداغبار خاطر. [ غ ُ رِ طِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غبار دل . مجازاً به معنی آزردگی خاطر : چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس راغبار خاطری از رهگذار ما نرسد. حافظ.- غبار بر خاطر ماندن ؛ رنجیدگی و ک
غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
غبارفرهنگ فارسی عمید۱. خاک نرم؛ گَرد.۲. [مجاز] آزردگی.⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بلند شدن گَرد.۲. [مجاز] بهوجود آمدن آزردگی.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
دانه پاک کردنلغتنامه دهخدادانه پاک کردن . [ ن َ / ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دانه از کاه جدا کردن . (آنندراج ). جدا کردن کاه از حبه ها در حبوبات . کاه ازدانه جدا کردن . بیکسو زدن کاه از حبوب : نکرده دانه ٔ خود پاک چون ستاره ٔ صبح غبار خاطر
غبار بر دل داشتنلغتنامه دهخداغبار بر دل داشتن . [ غ ُ ب َ دِ ت َ ] (مص مرکب )کنایه از افسردگی و اندوه در دل داشتن : سیلاب نیستی را سر در وجود من نه کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم . سعدی .و رجوع به غبار خاطر و غبار بر دل نهادن شود.
غبار دللغتنامه دهخداغبار دل . [ غ ُ رِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غبار خاطر. مجازاً بمعنی آزردگی دل : بر دل پاکش غباری بیگناه از من چراست دیو بی انصاف بر تخت سلیمان چون نشست . خاقانی .مرا در دل ز خسرو صد غبار است ز شاهی بگذر آن
نصرآبادیلغتنامه دهخدانصرآبادی . [ ن َ ] (اِخ ) امین (میرزا...) از شعرای اواخر قرن یازدهم هجری است در علم حساب و نجوم و صنایع شعری دستی داشته است . او راست :غبار خاطر احباب شد نصیحت من به خانه گرد هم از بهر رفت و رو برخاست .تا حیاتی هست ما را روزی ما می رسدآب تا جاری بود این آسیا د
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (ع اِ) کوپله . غوزه . غنچه . سوارگ . سوار آب . گنبد آب . آب سوار. فراسیاب . سیاب . غوزه ٔ آب . غنچه ٔ آب . کوپله ٔ آب . گوی . نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب . جندعة. (منتهی الارب ). قبک آب . (دهار). فرزند آب . قبه ٔ آب . عسل . سوارگان آب . (مهذب الاسماء). حبیب . (مهذ
غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
غبارفرهنگ فارسی عمید۱. خاک نرم؛ گَرد.۲. [مجاز] آزردگی.⟨ غبار خاستن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. بلند شدن گَرد.۲. [مجاز] بهوجود آمدن آزردگی.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ِ ] (اِ) و غباره را در بعضی لغت نامه ها بمعنی چوبی که بدان گاو رانند، آورده اند ولی صحیح غباز است . رجوع به غباره و غباز شود.
غبارلغتنامه دهخداغبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به
خط غبارلغتنامه دهخداخط غبار. [ خ َطْ طِ غ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطی است که تازه ازرخسار نوجوانان دمد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
مغبارلغتنامه دهخدامغبار. [ م ِ ] (ع ص ) شتر ماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که شیر آن پس ازهمه ٔ شترانی که با وی بچه آورده اند بسیار گردد. (ازاقرب الموارد). || خرمابن غبار برنشسته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ غُبر، باقی شیر در پستان و بقیه ٔ هر چیزی .(آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ هر چیزی و باقی مانده ٔ شیر در پستان . (از اقرب الموارد).
اغبارلغتنامه دهخدااغبار. [ اِ ] (ع مص ) کوشش نمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء): اغبر فی طلبه ؛ کوشش نمود. (منتهی الارب ). کوشش کردن در طلب چیزی . (از اقرب الموارد). || تیره رنگ گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کبودرنگ گردیدن : اغبر الشی ٔ؛ صار اغبر. (از اقرب الموارد). || گرد بر
توتیاغبارلغتنامه دهخداتوتیاغبار. [ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غباری بخاصیت توتیا. دارای غباری چون سرمه که روشنی بخش و نیرودهنده ٔ دیده باشد : قریر دیده ٔ فتح و ظفر به شرق و به غرب ز جنبش سپه توتیاغبار تو باد. سوزنی .رجوع به توتیا و دیگر ترکی