غروریلغتنامه دهخداغروری . [ غ ُ ] (اِخ ) (ملا...) نصرآبادی در تذکره ٔ خود آرد: گویا شیرازی است . طبعش نهایت پاکی و شکستگی داشت . در ایام حیات مرتکب امور دنیوی نشد از آن سبب عمرش به هشتاد رسید. کمال زنده دلی را داشت . به خدمت بسیاری از اهل حال رسید. در اواخر به اصفهان فروکش کرده در قهوه خانه سا
غروری کاشیلغتنامه دهخداغروری کاشی . [ غ ُ ی ِ ] (اِخ ) یا میر غروری .نصرآبادی در تذکره ٔ خود گوید. (ج 2 ص 291): سید عزیزی بود. به هند رفت و در آنجا درگذشت . شعرش این است :چو عکسی که در آب دارد نشست به هر جنبشی میخورم صد شکس
غُرُوراًفرهنگ واژگان قرآنفريب (غرور به معناي اين است که با نمايش شري به صورت خير کسي را وادار به انجام آن کنند و اين عمل او را غرور ( فريب) ميخوانند در عبارت "مَّا وَعَدَنَا ﭐللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً" وعدهاي که منافقين آن را فريبي از خدا و رسول خواندند ، وعده فتح و غلبه اسلام بر همه اديان است )
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ َ ] (اِخ ) ابن نعمان بن لخمی . پدر وی پادشاه حیره بود. غرور اسلام آورد و پس از آن مرتد شد و مجدداً اسلام آورد. گویند اسم وی منذر، و لقبش غرور است . و بعضی گویند غرور اسم اوست . وی پس از اسلام آوردن میگفت : «لست الغرور و لکنی المغرور». سیف گوید: «حطیم » در میان بنی ق
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ َ ] (ع ص ، اِ) فریبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ) (غیاث اللغات ). ومنه قوله تعالی : «و لایغرنکم باﷲ الغرور».(قرآن 5/35). (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یا شیطان است خاصة. (م
غرورلغتنامه دهخداغرور. [ غ ُ ] (اِخ ) جائی است . امرءالقیس گوید : عفا شطب من اهله و غرورفمو بولة ان الدیار تدور.گفته اند آن کوهی است در دمخ از دیار کلاب و تپه ای است در اباض ، و آن تپه ٔ احسیر است که خالدبن ولید از آنجا بر مسیلمه تاخت . و گفته اند وادئی است
غروری کاشیلغتنامه دهخداغروری کاشی . [ غ ُ ی ِ ] (اِخ ) یا میر غروری .نصرآبادی در تذکره ٔ خود گوید. (ج 2 ص 291): سید عزیزی بود. به هند رفت و در آنجا درگذشت . شعرش این است :چو عکسی که در آب دارد نشست به هر جنبشی میخورم صد شکس
گاولیسیدهلغتنامه دهخداگاولیسیده . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی است که خامی و غروری کند. (انجمن آرای ناصری ). رجوع به گاوش لیسیده و گاوش نلیسیده شود.
سرآماسلغتنامه دهخداسرآماس . [ س َ ] (اِ مرکب ) کنایه از تکبر و غروری . (گنجینه ٔ گنجوی ) : سیه ماری افسون گرگی در اوسرآماسی از سر بزرگی در او.نظامی .
غرور برآراستنلغتنامه دهخداغرور برآراستن . [ غ ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از خیال فاسد کردن (است ). (آنندراج ) : غروری چه باید برآراستن نه بر جای خویش آرزو خواستن . نظامی (از آنندراج ذیل آرزو خواستن ).مغرور شدن . نخوت و تکبر داشتن .
غرور جوانیلغتنامه دهخداغرور جوانی . [ غ ُ رو رِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غروری که جوانان دارند. کبر و نخوت و خودپرستی جوانان . رجوع به غرور شود. || بره و جوشی که در روی جوانان پیدا آید. رجوع به غرور شود.
جای ضرورلغتنامه دهخداجای ضرور. [ ی ِ ض َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طهارتخانه . و این فارسی هندوستان است و اهل ایران ضروری و قدم جا و آبخانه گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ). مؤلف آئین اکبری آنرا صحت خانه نام گذاشته . (از بهار عجم ) (آنندراج ). بیت الخلاء. (ناظم الاطباء). بیت الفراغ . متوضاء. طهارت
غروری کاشیلغتنامه دهخداغروری کاشی . [ غ ُ ی ِ ] (اِخ ) یا میر غروری .نصرآبادی در تذکره ٔ خود گوید. (ج 2 ص 291): سید عزیزی بود. به هند رفت و در آنجا درگذشت . شعرش این است :چو عکسی که در آب دارد نشست به هر جنبشی میخورم صد شکس
مغروریلغتنامه دهخدامغروری . [ م َ ](حامص ) خودپسندی . گستاخی و خودبینی . تکبر و نخوت . (از ناظم الاطباء). مغرور بودن . برتنی . مقابل افتادگی و فروتنی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز مغروری کلاه از سر شود دورمبادا کس به زور خویش مغرور. نظام