چغمینلغتنامه دهخداچغمین . [ چ َ ] (اِخ ) جغمین . بفارسی ، نام بلده ای است . (تاج العروس ). نام قریه ای است از قرای خوارزم .
غمگنلغتنامه دهخداغمگن . [ غ َ گ ِ ] (ص مرکب ) مخفف غمگین . با غم و اندوه . صاحب غم . محزون . رجوع به غم و غمگین شود : ای آنکه غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری . رودکی .هر آنجا که ویران بد آباد کرددل غمگنان از غم آزاد کرد
غمگینلغتنامه دهخداغمگین . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهناک . غمناک . نژند. اندوهمند. پژمان . غمنده . کظیم . (ترجمان القرآن تهذیب عادل ). دژم . مغموم . رجوع به غم شود : همی راند غمگین سوی طیسفون پر از دردْ دل ، دیدگان پر ز خون . فردوسی .هم
غمنلغتنامه دهخداغمن . [ غ َ ] (ع مص ) بمعنی غَمل در خرما و پوست . (تاج المصادر بیهقی ). نرم کردن پوست . (المصادر زوزنی ). پوست ترکرده خورش داده زیر چیزی نهادن تا پشم بریزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بمعنی غَمل است . (از اقرب الموارد). رجوع به غَمل شود. || غوره ٔ خرمای نارسیده را خوابانیدن ت
غمینلغتنامه دهخداغمین . [ غ َ ] (ص نسبی ) غمناک . (آنندراج ). غمگین . اندوهناک . غمنده . غمی . اندوهگین . مغموم . محزون . حزین . مهموم : آواز تو خوشتر بهمه روی نزدیک من ای لعبت فرخارز آواز نماز بامدادین در گوش غمین مرد بیمار. معروف
مستأثرلغتنامه دهخدامستأثر. [ م ُ ت َءْ ث ِ ](ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیثار. رجوع به استئثار و استیثار شود. || برگزیننده ٔ چیزهای نیکوبرای خود نه برای یاران خود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || در تداول فارسی زبانان ، متألم و متأثر و غمگین و مهموم و متفکر. (ناظم الاطباء).
متأثرلغتنامه دهخدامتأثر. [ م ُ ت َ ءَث ْ ث ِ ] (ع ص )پذیرنده اثر چیزی را. (آنندراج ). پذیرفته شده از اثر چیزی و اثر کرده شده . (ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی ؛ متألم و غمگین و مهموم و مغموم و مضطرب و متفکر. (ناظم الاطباء). اندوهگین و منفعل . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تأثر ش
غمگینلغتنامه دهخداغمگین . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهناک . غمناک . نژند. اندوهمند. پژمان . غمنده . کظیم . (ترجمان القرآن تهذیب عادل ). دژم . مغموم . رجوع به غم شود : همی راند غمگین سوی طیسفون پر از دردْ دل ، دیدگان پر ز خون . فردوسی .هم
غمگینفرهنگ فارسی عمیدآنکه غم و غصه دارد؛ اندوهگین؛ اندوهناک؛ غمناک: ◻︎ غم آن کسی خوردن آیین بُوَد / که او بر غمت نیز غمگین بُوَد (اسدی: ۱۰۹).
غمگیندیکشنری فارسی به انگلیسیaffected, cheerless, downcast, glum, heavy-hearted, joyless, long face, mirthless, rueful, sad, somber, sombre, sorrowful, spiritless, unhappy
غمگینلغتنامه دهخداغمگین . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهناک . غمناک . نژند. اندوهمند. پژمان . غمنده . کظیم . (ترجمان القرآن تهذیب عادل ). دژم . مغموم . رجوع به غم شود : همی راند غمگین سوی طیسفون پر از دردْ دل ، دیدگان پر ز خون . فردوسی .هم
غمگینفرهنگ فارسی عمیدآنکه غم و غصه دارد؛ اندوهگین؛ اندوهناک؛ غمناک: ◻︎ غم آن کسی خوردن آیین بُوَد / که او بر غمت نیز غمگین بُوَد (اسدی: ۱۰۹).
غمگیندیکشنری فارسی به انگلیسیaffected, cheerless, downcast, glum, heavy-hearted, joyless, long face, mirthless, rueful, sad, somber, sombre, sorrowful, spiritless, unhappy