فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارکلغتنامه دهخدافارک . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازفِرْک و فَرْک و فروک و فرکان . کینه توز. || امراءة فارک ؛ زنی که به شوی خویش کینه ورزد. ج ، فوارک . (از اقرب الموارد). و رجوع به مصادر آن شود.
فارقلغتنامه دهخدافارق . [ رِ ] (ع ص )نعت فاعلی از فَرق و فرقان . آنکه میان حق و باطل فرق گذارد. (از اقرب الموارد). جداکننده . ممیز. تأنیث آن فارقة. ج ، فارقات ، فوارق . || ماده شتری که از درد زایمان به خود پیچد. ج ، فوارق ، فُرَّق ، فُرُق . (از اقرب الموارد). || ماده خری که ازدرد زایمان به خ
دل سبکلغتنامه دهخدادل سبک . [ دِ س َ ب ُ ] (ص مرکب ) سبکدل . آسوده . فارغ دل : زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتگین زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری .خاقانی .
شادبهرلغتنامه دهخداشادبهر. [ ب َ ] (ص مرکب ) خوشحال . (فرهنگ جهانگیری ). کسی که از تمتعات دنیوی بهره ٔ وافر داشته باشد. (آنندراج ) : یکی روز فارغ دل و شادبهربرآسوده بود از هوسهای دهر. نظامی .پسر را همی گفت کای شادبهرخرت را مبر با
شادبهرفرهنگ فارسی عمیدکسی که بهرهاش شادی است؛ آنکه از شادیها و خوشیهای دنیا بهرۀ وافر دارد؛ خوشحال؛ شادیبهر: ◻︎ یکی روز فارغدل و شادبهر / برآسوده بود از هوسهای دهر (نظامی۵: ۸۱۳)، ◻︎ پسر را همی گفت کای شادبهر / خرت را مبر بامدادان به شهر (سعدی۱: ۶۷).
بی منازعلغتنامه دهخدابی منازع . [ م ُ زِ ] (ص مرکب ) (از: بی + منازع ) بی رقیب . بدون مخاصم : چنین روزگار کس یاد نداشت که ... پادشاه محتشم بی منازع و فارغ دل گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). چو بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت
سراندازلغتنامه دهخداسرانداز. [ س َ اَ ](نف مرکب ) قطعکننده ٔ سر. جداکننده ٔ سر : تیغ نظامی که سرانداز شدکند نشد گرچه کهن ساز شد. نظامی . || دزد و خونی مردمکش . (برهان ) (جهانگیری ). || شخص چست و چالاک و بی پروا و بی باک . (برهان ). بی
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارغدیکشنری عربی به فارسیفاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق
فارغفرهنگ فارسی عمید۱. آزاد و رها.۲. بینیاز.۳. بیخبر؛ بیاطلاع: ◻︎ اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را (سعدی۲: ۳۰۵).۴. (قید) [قدیمی] آسوده؛ بدون نگرانی.⟨ فارغ کردن: (مصدر متعدی)۱. آسوده کردن.۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.<
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارغدیکشنری عربی به فارسیفاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق
فارغفرهنگ فارسی عمید۱. آزاد و رها.۲. بینیاز.۳. بیخبر؛ بیاطلاع: ◻︎ اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را (سعدی۲: ۳۰۵).۴. (قید) [قدیمی] آسوده؛ بدون نگرانی.⟨ فارغ کردن: (مصدر متعدی)۱. آسوده کردن.۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.<