فحالغتنامه دهخدافحا. [ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب ). بمعنی ابزارالقدر است مانند پیاز و سیر و گشنیز و غیرهم . (از فهرست مخزن الادویه ). دیگ افزار خشک . (منتهی الارب ). البزر او یابسه . ج ، اَفْحاء. (اقرب الموارد).
فیحاءلغتنامه دهخدافیحاء. [ ف َ ] (ع ص ) مؤنث افیح . (اقرب الموارد): ارض فیحاء؛ زمین فراخ . || آشام با توابل . || سرای فراخ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فیحاءواژهنامه آزاد(فَیْحاءْ)؛ سرزمین وسیع؛ خانۀ فراخ. صفت شهر دمشق در سوریه، بصره در عراق، و طرابلس در لیبی است.
فحاحیللغتنامه دهخدافحاحیل . [ ف َ ] (ع اِ) ج ِ فُحّال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فُحّال شود.
فحاشلغتنامه دهخدافحاش . [ ف َح ْ حا ] (ع ص ) مرد فحش گوی . (منتهی الارب ). مؤنث آن فحاشة است . (اقرب الموارد). زشتگوی . (ربنجنی ). آنکه دشنام بسیار گوید. بدزبان . دهن دریده .آنکه در جواب از حد درگذرد. (یادداشت بخط مؤلف ).
افحاءلغتنامه دهخداافحاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ فَحا و فِحا، دیگ افزار خشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
فحواءلغتنامه دهخدافحواء. [ ف َح ْ ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فحا. رجوع به فحا شود. || مقصود از سخن . (مهذب الاسماء). فحوی . رجوع به فحوی شود.
فحاحیللغتنامه دهخدافحاحیل . [ ف َ ] (ع اِ) ج ِ فُحّال . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فُحّال شود.
فحاشلغتنامه دهخدافحاش . [ ف َح ْ حا ] (ع ص ) مرد فحش گوی . (منتهی الارب ). مؤنث آن فحاشة است . (اقرب الموارد). زشتگوی . (ربنجنی ). آنکه دشنام بسیار گوید. بدزبان . دهن دریده .آنکه در جواب از حد درگذرد. (یادداشت بخط مؤلف ).