فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َ رَ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک . (منتهی الارب ). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب درباره ٔ خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َخ ْ خا رَ ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.
فخاریلغتنامه دهخدافخاری . [ ف َخ ْ خا ری ی ] (ع ص ) داشگر. (دستوراللغه ). و این غیر از خزاف است که سفالینه فروش باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). بائعالفخار. (اقرب الموارد).
فاخوریلغتنامه دهخدافاخوری . (اِخ ) ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری . در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید. قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد. خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ٔ «مار عبداهرهریا» تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب
عمر فاخوریلغتنامه دهخداعمر فاخوری . [ ع ُ م َ رِ فا ] (اِخ ) ابن عبدالرحمان فاخوری بیروتی . نویسنده ای آرام طبع بود. به سال 1314 هَ .ق . در بیروت تولد یافت و دروس حقوق را در پاریس آموخت و به شغل محامات پرداخت . وی به عضویت مجمع علمی عربی در دمشق برگزیده شد و سرانجا
فخرلغتنامه دهخدافخر.[ ف َ ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت . || چیره شدن بر کسی در نبرد. رجوع به فخار شود. || نازیدن . (منتهی الارب ). مباهات . بالیدن . فخار. فخارة. افتخار. (یادداشت بخط مؤلف ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم چه درباره ٔ خود وچه درباره ٔ پدران خود. (اقرب المو
فخیریلغتنامه دهخدافخیری . [ ف ِخ ْ خی را ] (ع مص ) نازیدن . نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب ). || مباهات به مناقب و مکارم و حسب و نسب و جز آن ، چه در خود و چه در پدران خود. (اقرب الموارد). فخر. فخار. فخارة. فخیراء. رجوع به فخ
انخلاقلغتنامه دهخداانخلاق . [ اِ خ ِ ] (ع اِمص ) خلق پذیری . آفرینش . (نوادر لغات دیوان کبیر چ فروزانفر) : بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن می ساز و صورت می شکن در صورت فخاره ای .مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 5 بیت <span
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است . ناصرخسرو.خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم
بالشلغتنامه دهخدابالش . [ ل ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از بالیدن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اسم از بالیدگی . نمو. بالیدگی . افزایش . ترعرع . رشد. گوالیدن . بالیدن . (ناظم الاطباء). نمو کردن . (برهان قاطع) (آنندراج ). نمو و افزایش نباتات و درختان . (فرهنگ شعوری ج 1</s