فرادافرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ جماعت] (فقه) ویژگی نمازی که بهتنهایی خوانده شود.۲. (قید) بهتنهایی (خواندن نماز): نمازش را فرادا خواند.
فرادیلغتنامه دهخدافرادی . [ ف ُ دا ] (ع ص ، ق ) یکان یکان . (زمخشری ). یکی پس از دیگری . (اقرب الموارد). یک یک . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 75).- نماز فرادی ؛ مقابل نماز جماعت .|| (اِ) ج ِ فرد، مقابل زوج . (اقرب الموارد
فرایضیلغتنامه دهخدافرایضی . [ ف َ ی ِ ] (ص نسبی ) منسوب به فرایض که تخصص در علم مواریث را افاده می کند. (از سمعانی ). رجوع به فرائضی شود. و در تداول عربی امروز فَرَضی به کار برند.
فردالغتنامه دهخدافردا. [ ف َ ] (ق ، اِ) پردا. در زبان پهلوی فرتاک . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). روز آینده . غد. (آنندراج ). روز بعد از امروز و دیگر روز و روز دیگر. (یادداشت به خط مؤلف ) : گفت فردا نشتر آرم پیش توخود بیاهنجم ستیم از ریش تو. <p class="author
فراداتلغتنامه دهخدافرادات . [ فْرا / ف َ ] (اِخ ) پارسی . کسی است که اسکندر مقدونی مطابق روایات مورخان پس از مغلوب کردن مردم شمال ایران ، او را به حکومت آنها گماشت . (از ایران باستان ج 2 ص 1647
فرادادنلغتنامه دهخدافرادادن . [ف َ دَ ] (مص مرکب ) به سویی متوجه کردن . پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم : گوش فرادادم . || شرح دادن و بیان کردن : تفصیل حال وی فرادهم . (تاریخ بیهقی ). || گردانیدن ونمودن : چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله ب
فراداشتنلغتنامه دهخدافراداشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) افراختن و بلند کردن . (ناظم الاطباء). || به سویی متوجه کردن . فراپیش بردن . رجوع به فرادادن شود. || نگه داشتن : چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف ) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم . (س
فرادادنفرهنگ فارسی عمید۱. دادن.۲. شرح دادن؛ بیان کردن.۳. گردانیدن.⟨ پشت فرادادن: (مصدر لازم) پشت گرداندن و فرار کردن.
فراداشتنفرهنگ فارسی عمید۱. بلند کردن و بر سر دست گرفتن؛ نگه داشتن.۲. منصوب کردن؛ گماشتن.⟨ گوش فراداشتن: گوش دادن؛ شنیدن.
فرادات اوللغتنامه دهخدافرادات اول . [ فْرا / ف َ ت ِ اَوْ وَ ] (اِخ ) ظاهراً نام یکی از پادشاهان اشکانی است که قبیله ٔ غیرآریائی مردها را از تبرستان به قفقاز کوچانیده است . (از یسنا ج 1 ص 51). ظاهر
فراداتلغتنامه دهخدافرادات . [ فْرا / ف َ ] (اِخ ) پارسی . کسی است که اسکندر مقدونی مطابق روایات مورخان پس از مغلوب کردن مردم شمال ایران ، او را به حکومت آنها گماشت . (از ایران باستان ج 2 ص 1647
فرادادنلغتنامه دهخدافرادادن . [ف َ دَ ] (مص مرکب ) به سویی متوجه کردن . پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم : گوش فرادادم . || شرح دادن و بیان کردن : تفصیل حال وی فرادهم . (تاریخ بیهقی ). || گردانیدن ونمودن : چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله ب
فراداشتنلغتنامه دهخدافراداشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) افراختن و بلند کردن . (ناظم الاطباء). || به سویی متوجه کردن . فراپیش بردن . رجوع به فرادادن شود. || نگه داشتن : چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف ) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم . (س
فرادادنفرهنگ فارسی عمید۱. دادن.۲. شرح دادن؛ بیان کردن.۳. گردانیدن.⟨ پشت فرادادن: (مصدر لازم) پشت گرداندن و فرار کردن.