فروزیرلغتنامه دهخدافروزیر. [ ف ُ ] (ق مرکب ) بطرف زیر. بسوی پایین . فروسو.- فروزیر شدن ؛ پایین رفتن . فرورفتن : همانگه جست رامین راست چون شیرز بام کوشک تا زآن شد فروزیر. فخرالدین اسعد.- ف
فریزرفرهنگ فارسی معین(فِ زِ) [ انگ . ] (اِ.) نوعی یخچال با سرمای زیاد که مواد غذایی را در آن به منظور نگه داری در مدت طولانی منجمد می کنند ، یخ زن (فره ) .
فرازگرفتنلغتنامه دهخدافرازگرفتن . [ ف َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پس گرفتن . بازگرفتن . (یادداشت به خط مؤلف ) : غلام را گفت هرچه در آستین دارد فرازگیر. هرچه داشتم همه از من بازگرفت . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فراز شود.
فرازگرفتنلغتنامه دهخدافرازگرفتن . [ ف َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پس گرفتن . بازگرفتن . (یادداشت به خط مؤلف ) : غلام را گفت هرچه در آستین دارد فرازگیر. هرچه داشتم همه از من بازگرفت . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فراز شود.