فرزولغتنامه دهخدافرزو. [ ف َ ] (اِ) به معنی فرزبود است که حکمت باشد و آن دانستن افضل معلومات بود به افضل علم .(آنندراج ) (برهان ). برساخته ٔ دساتیر است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود.
فرجاءلغتنامه دهخدافرجاء. [ ف َ ] (ع ص ) مؤنث اَفْرَج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطه ٔ بزرگی . (شرح قاموس ). || آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب ). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده
فرجاییلغتنامه دهخدافرجایی . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرجیا که قریه ای است از قراء سمرقند. (از سمعانی ).
فرجودلغتنامه دهخدافرجود. [ ف َ ] (اِ) معجزه و اعجاز و اعجازخلاف عادتی است که از انبیا و کراماتی که از اولیا به ظهور میرسد. (برهان ) .
فرجوللغتنامه دهخدافرجول . [ ف ِ ج َ ] (ع اِ) فرجون یعنی پشت خار. (از اقرب الموارد). پشت خار ستور. (منتهی الارب ). چیزی به مانند شانه که پشت ستور را بدان خارند و موی او پاک کنند. (یادداشت به خط مؤلف ).
فرجودلغتنامه دهخدافرجود. [ ف َ ] (اِ) معجزه و اعجاز و اعجازخلاف عادتی است که از انبیا و کراماتی که از اولیا به ظهور میرسد. (برهان ) .
فرجوللغتنامه دهخدافرجول . [ ف ِ ج َ ] (ع اِ) فرجون یعنی پشت خار. (از اقرب الموارد). پشت خار ستور. (منتهی الارب ). چیزی به مانند شانه که پشت ستور را بدان خارند و موی او پاک کنند. (یادداشت به خط مؤلف ).