فرطسلغتنامه دهخدافرطس . [ ف َ طَ ] (اِخ ) دهی است به بغداد، از آن ده است احمدبن ابوالفضل المقری . (منتهی الارب ). از قرای سواد بغداد است . (معجم البلدان ).
فرطوسلغتنامه دهخدافرطوس . [ ف َ ] (اِخ ) مبارزی است از لشکر افراسیاب و ضابط چغان بوده که موضعی است از ترکستان . (برهان ). نام پهلوان تورانی است . (ولف ) : سر سرفرازان و فرطوس نام برآرد ز گودرز و از طوس کام .فردوسی .
فرطوسفرهنگ نامها(تلفظ: fartus) (در اعلام) نام مبارزی از لشکر افراسیاب که ضابط چغان بوده و نام پهلوانی تورانی است .
فرتاشلغتنامه دهخدافرتاش .[ ف َ ] (اِ) وجود که در برابر عدم است . (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرطاسلغتنامه دهخدافرطاس . [ ف ِ ] (ع ص ) پهن هرچه باشد. (منتهی الارب ). عریض . (اقرب الموارد). || (اِ) سر نره ٔ سطبر و درشت . ج ، فراطیس . (منتهی الارب ).
فرطسالغتنامه دهخدافرطسا. [ ف َ طَ ] (اِخ ) قریه ای است در مصر در نزدیکی اسکندریه . (معجم البلدان ). فرطسة. رجوع به فرطسة شود.
فرطسةلغتنامه دهخدافرطسة. [ ف َ طَ س َ ] (اِخ ) دهی است به مصر. (منتهی الارب ). فرطسا. رجوع به فرطسا شود.
فرطسةلغتنامه دهخدافرطسة. [ ف َ طَ س َ ] (ع مص ) کشیدن خوک فرطیسة (بینی ) خود را و دراز کردن آن . (منتهی الارب ). کشیدن خنزیر فرطوسه ٔ خود را. (اقرب الموارد).
فرطسالغتنامه دهخدافرطسا. [ ف َ طَ ] (اِخ ) قریه ای است در مصر در نزدیکی اسکندریه . (معجم البلدان ). فرطسة. رجوع به فرطسة شود.
فرطسةلغتنامه دهخدافرطسة. [ ف َ طَ س َ ] (اِخ ) دهی است به مصر. (منتهی الارب ). فرطسا. رجوع به فرطسا شود.
فرطسةلغتنامه دهخدافرطسة. [ ف َ طَ س َ ] (ع مص ) کشیدن خوک فرطیسة (بینی ) خود را و دراز کردن آن . (منتهی الارب ). کشیدن خنزیر فرطوسه ٔ خود را. (اقرب الموارد).