فیروزپیلغتنامه دهخدافیروزپی . [ پ َ / پ ِ ](ص مرکب ) فرخنده پی . خجسته پی . مبارک قدم : نپنداری ای خضر فیروزپی که از می مرا هست مقصود می . نظامی .نشیننده ٔ بزم کسری و کی فریدون کمر شاه فیروزپی .<b
فیروزیلغتنامه دهخدافیروزی . (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور که دارای 76 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فیروزیلغتنامه دهخدافیروزی . (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 290 تن سکنه است . آب آن از رود سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فیروزیلغتنامه دهخدافیروزی . (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز که دارای 350 تن سکنه است . آب آن از رود کر و محصول عمده اش غله و برنج است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فروزانفرلغتنامه دهخدافروزانفر. [ ف ُ ف َ ] (اِ مرکب ) به معنی فرفروزان است که رب النوع انسان باشد یعنی پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی . (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فروزان شود.
فروزانیدنلغتنامه دهخدافروزانیدن . [ ف ُ دَ] (مص ) روشن کردن . فروزان ساختن : اضرام ؛ فروزانیدن آتش . (منتهی الارب ). رجوع به فروختن و افروختن شود.
فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فروزانفرلغتنامه دهخدافروزانفر. [ ف ُ ف َ ] (اِ مرکب ) به معنی فرفروزان است که رب النوع انسان باشد یعنی پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی . (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فروزان شود.
فروزانیدنلغتنامه دهخدافروزانیدن . [ ف ُ دَ] (مص ) روشن کردن . فروزان ساختن : اضرام ؛ فروزانیدن آتش . (منتهی الارب ). رجوع به فروختن و افروختن شود.