فرونشاندنلغتنامه دهخدافرونشاندن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن : قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی . (تاریخ بیهقی ). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جایگزین
فرونشانیدنلغتنامه دهخدافرونشانیدن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشاندن . فرونشاندن . رجوع به تمام معانی فرونشاندن شود.
فرونشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. تسکین دادن؛ آرام کردن.۲. برطرف کردن تشنگی، گرسنگی، گرما، و مانند آن.۳. خاموش کردن.۴. پایین آوردن از مقام.
فرونشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, appease, assuage, attenuate, calm, damp, ease, kill, lull, mollify, relieve, sate, stay
آرام بخشیدنلغتنامه دهخداآرام بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) آرام دادن . تسکین درد. بردن اضطراب . فرونشاندن خشم .
هضم نفسلغتنامه دهخداهضم نفس . [ هََ م ِ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرونشاندن خشم و غضب . (ناظم الاطباء).
کظملغتنامه دهخداکظم . [ ک َ ] (ع مص ) فروخوردن خشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || نگاهداری کردن خشم خود و روی برنگردانیدن و خشم نکردن . کظوم .- کظم غیظ ؛ فروخوردن خشم . (یادداشت مؤلف ) : کظ
فثاءلغتنامه دهخدافثاء. [ ف َث ْءْ ] (ع مص ) به آب بازایستانیدن دیگ را از جوش . (منتهی الارب ). فرونشاندن جوشش . (اقرب الموارد). || شکستن خصم را به سخن . (منتهی الارب ). || به گرم کردن فرونشاندن سردی چیزی را.(اقرب الموارد). || بازداشتن چیزی را از کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || جوشیدن
فرونشاندنلغتنامه دهخدافرونشاندن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن : قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی . (تاریخ بیهقی ). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جایگزین
فرونشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. تسکین دادن؛ آرام کردن.۲. برطرف کردن تشنگی، گرسنگی، گرما، و مانند آن.۳. خاموش کردن.۴. پایین آوردن از مقام.
فرونشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, appease, assuage, attenuate, calm, damp, ease, kill, lull, mollify, relieve, sate, stay
فرونشاندنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت ندن، ستم راندن، سرکوبکردن، خواباندن، خاموش کردن پایمال کردن، در نطفه از بین بردن، تارومار کردن، شکست دادن، درهم کوبیدن تودهنی زدن، دهان کسی را بستن، ساکت کردن، مشت محکم به دهان کسی زدن آب برآتشریختن، خفه کردن، اطفای حریق کردن له کردن، هموار کردن مخفی کردن پاسار کردن، لگدکوب کردن
فرونشاندنلغتنامه دهخدافرونشاندن . [ ف ُ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن : قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی . (تاریخ بیهقی ). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جایگزین
فرونشاندنفرهنگ فارسی عمید۱. تسکین دادن؛ آرام کردن.۲. برطرف کردن تشنگی، گرسنگی، گرما، و مانند آن.۳. خاموش کردن.۴. پایین آوردن از مقام.
فرونشاندندیکشنری فارسی به انگلیسیalleviate, appease, assuage, attenuate, calm, damp, ease, kill, lull, mollify, relieve, sate, stay