فروگسلانیدنلغتنامه دهخدافروگسلانیدن . [ ف ُ گ ُ س َ دَ ] (مص مرکب ) فروگسستن . مقابل فروگسلیدن : امیدواران دست طلب ز دامن دوست اگر فروگسلانند در که آویزند.سعدی .
فروگسستنلغتنامه دهخدافروگسستن . [ ف ُ گ ُ س َس ْ ت َ ] (مص مرکب ) قطع شدن . از هم گسستن : سلک جمعیت ایشان فروگسست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به فروگسلیدن شود. || قطع کردن . فروگسلانیدن . رجوع به فروگسلانیدن شود.
فروگسلیدنلغتنامه دهخدافروگسلیدن . [ ف ُ گ ُ س َ دَ ] (مص مرکب ) فروگسلانیدن . بریدن . جدا کردن . || فروگسستن . از هم جدا شدن . از هم پاشیدن : جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم . رودکی .رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود.