خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فریشته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فریشته
/feriste/
معنی
= فرشته
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فریشته
لغتنامه دهخدا
فریشته . [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان ). فرشته . ج ، فریشتگان . (یادداشت بخط مؤلف ) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روزکند فریشته بر آفرین او آمین . فرخی .از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازی . ناصرخسرو.کآن هر...
-
فریشته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] feriste = فرشته
-
فریشته
فرهنگ فارسی معین
(فِ تِ) (اِ.) فرشته ، ملک .
-
واژههای مشابه
-
فریشته خو
لغتنامه دهخدا
فریشته خو. [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آنکه خوی فریشتگان دارد. فرشته خو : ای ملک زاده ٔ فریشته خوای به تو شادمان دل احرار. فرخی .رجوع به فرشته خو و مدخل بعد شود.
-
فریشته خوی
لغتنامه دهخدا
فریشته خوی . [ ف ِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) فرشته خوی . فریشته خو. آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد : گفتم ای بانوی فریشته خوی با چو من بنده این حدیث مگوی . سوزنی .رجوع به فریشته و فرشته خوی شود.
-
فریشته دل
لغتنامه دهخدا
فریشته دل . [ ف ِ ت َ / ت ِ دِ] (ص مرکب ) فرشته سیرت . فرشته خو. پاکدل : به روی او نگر از جمل بنی آدم اگر نه آدمیی دیده ای فریشته دل . سوزنی .رجوع به فرشته خو و فریشته خوی شود.
-
فریشته فر
لغتنامه دهخدا
فریشته فر. [ ف ِ ت َ / ت ِ ف َ ] (ص مرکب ) کسی که دارای فر فرشتگان است . (فرهنگ فارسی معین ) : نهفتگان را ناخسته زآن قبل بگذاشت که شغل داشت جز آن آن شه فریشته فر. فرخی .رجوع به فرشته فر شود.
-
فریشته وش
لغتنامه دهخدا
فریشته وش . [ ف ِ ت َ / ت ِ وَ ] (ص مرکب ) فرشته مانند. همچون فرشتگان . فرشته خو. فرشته سیرت : تویی از جمله شمس دین لقبان آدمی صورت فریشته وش . سوزنی .پدر از لطف آن حکایت خوش با پری گفت کای فریشته وش . نظامی .رجوع به فریشته ، فرشته خو و فرشته فر شود.
-
جستوجو در متن
-
خجسته بخت
لغتنامه دهخدا
خجسته بخت . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ب َ ] (ص مرکب ) مبارک سرنوشت . بخت خجسته . بخت مبارک . بخت میمون : خجسته بخت بر او آفرین کند شب و روزکند فریشته بر آفرین او آیین . فرخی .کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت اوخجسته بخت شد و کام خویش کرد بچنگ .فرخی .
-
مملکت راندن
لغتنامه دهخدا
مملکت راندن . [ م َ ل َ / ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حکم راندن . اداره ٔ امور مملکت کردن : پس فریشته اورا گفت : یا قیدار! چندین مملکت و شهر راندی و به شهوات و لذات دنیا مشغول بودی . (تاریخ سیستان ص 45).
-
اسروش
لغتنامه دهخدا
اسروش . [ اُ ] (اِ) سروش . (جهانگیری ). آواز خوش . (برهان ) (انجمن آرا). || نام روز هفدهم از هر ماه شمسی . (برهان ). || فرشته را نیز گویند مطلقاً. (برهان ). ملائکه عموماً. (رشیدی ). ملک . فریشته . || هاتف غیب . (رشیدی ). || (اِخ ) جبرائیل . (رشیدی )....
-
بام
لغتنامه دهخدا
بام . (اِ) رنگ . فام . از باب جواز تبدیل با به فاء. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). رنگ . (ناظم الاطباء).- الوس بام ؛ ابلق . دورنگ : و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام . (نوروزنامه ).- زردبام ؛ زردرنگ . زردگون .- سرخ بام ؛ سر...
-
سیر
لغتنامه دهخدا
سیر. [ ی َ ] (ع اِ) ج ِ سیرت .عادتها. خصلتها. (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ) : ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیرای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال . فرخی .بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه . فرخی .داند ایزد که جز فریشته نیست که ...