لغتنامه دهخدا
فروکردن . [ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیزی را به درون چیزی دربردن ، چنانکه سوزن را به تن آدمی . (یادداشت بخط مؤلف ). در میاه چیزی داخل کردن . (ناظم الاطباء). فروبردن : بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی ).مبادا لب تو بگفتار چا