فشار روانیstress 3واژههای مصوب فرهنگستانحالتی از پاسخ روانشناختی یا کاراندامشناختی به عوامل فشارزای درونی یا بیرونی که به تغییراتی در حالات هیجانی و رفتاری منجر میشود
فسارلغتنامه دهخدافسار. [ ف َ / ف ِ ] (اِ) به معنی افسار است و آن چیزی باشد که از چرم دوزند و بر سر اسبان کنند. (برهان ). مخفف افسار. (انجمن آرا) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت .<br
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز، دارای 281 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِمص ، اِ) به معنی فشردن باشد. (برهان ). افشار. (فرهنگ فارسی معین ). || پاشیدن و ریختن . (برهان ). فشردن . فشاندن . افشاندن . || سنگینی که بر روی چیز فرودآورند. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح فیزیک ) نیرویی که بر یک سانتیمتر مربع سطح اثر نماید فشار نامیده می ش
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ُ ] (ع اِمص ) بیهوده گویی . (منتهی الارب ). هذیان و این لغت از کلام عرب نیست و از استعمالات عامه است و از آن فعل نیز سازند. (از اقرب الموارد) : این چه ژاژ است این چه کفر است و فشارپنبه ای اندر دهان خود فشار. مولو
تحمل فشار روانیstress tolerance 1واژههای مصوب فرهنگستانظرفیت یا توانایی مقاومت یا تحمل در برابر فشارها بهگونهایکه فرد عملکرد طبیعی خود را حفظ کند و کمترین اضطراب را داشته باشد
فشار روانی مثبتeustressواژههای مصوب فرهنگستانحالت هیجانی خوشایندی که تحت فشارهای نشاطانگیز به وجود میآید
فشار روانی منفیdistress 2واژههای مصوب فرهنگستانحالت هیجانی ناگواری که تحت فشارهای ناگوار به وجود میآید
مدیریت فشار روانیstress managementواژههای مصوب فرهنگستانبهکارگیری فنون یا راهبردهای خاص نظیر آرَمِشآموزی (relaxation training) و فنون تنفس برای برخورد با موقعیتهای فشارزا
آموزش بازداری فشار روانیstress-inoculation trainingواژههای مصوب فرهنگستانبرنامة آموزشی چهارمرحلهای بهمنظور مدیریت فشار روانی که اغلب در رفتاردرمانیِ شناختی به کار میرود
لکنت اولیهprimary stutteringواژههای مصوب فرهنگستاننوعی لکنت در کودکان بدون نشانههایی از آگاهی یا فشار روانی یا هیجان
درمان تسکینیpalliative treatment, palliative care, palliative therapyواژههای مصوب فرهنگستاننوعی درمان با هدف کاهش و تسکین درد و فشار روانی آن و نه علاج بیماری
سیاهبرشیdark cutting defectواژههای مصوب فرهنگستانعیبی ناشی از فشار روانی گاو، خصوصاً گاو نر، پیش از ذبح که سبب تیره شدن رنگ گوشت و کاهش کیفیت آن میشود
استرسواژهنامه آزاداین لغت ریشه فارسی ندارد. در علوم خصوصا روانشناسی به شدت از این واژه برای فشار روحی استفاده میشود. در تعریف استرس به معنای فشار روانی است که فرد در مواجهه با یک محرک تجربه میکند. معمولا این محرک علاوه بر ناراحتی در فرد تغییرات فیزیولوژیک را هم ایجاد میکند که این تغییرات می تواند باعث مشکلات جسمی گرد
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش زرقان شهرستان شیراز، دارای 281 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ِ ] (اِمص ، اِ) به معنی فشردن باشد. (برهان ). افشار. (فرهنگ فارسی معین ). || پاشیدن و ریختن . (برهان ). فشردن . فشاندن . افشاندن . || سنگینی که بر روی چیز فرودآورند. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح فیزیک ) نیرویی که بر یک سانتیمتر مربع سطح اثر نماید فشار نامیده می ش
فشارلغتنامه دهخدافشار. [ ف ُ ] (ع اِمص ) بیهوده گویی . (منتهی الارب ). هذیان و این لغت از کلام عرب نیست و از استعمالات عامه است و از آن فعل نیز سازند. (از اقرب الموارد) : این چه ژاژ است این چه کفر است و فشارپنبه ای اندر دهان خود فشار. مولو
فشارفرهنگ فارسی عمید۱. نیرویی که همراه با شدت بر کسی یا چیزی وارد شود.۲. [مجاز] رنج روحی یا جسمی.۳. (اسم مصدر) (سیاسی) اعمال خشونت در فعالیتهای سیاسی: گروه فشار.۴. (اسم مصدر) [مجاز] اصرار؛ پافشاری.⟨ فشار اسمزی: (فیزیک) فشاری که بعضی مواد مانند قند، نمک، اوره با آن آب را از لای غشایی که آن
فشاردیکشنری فارسی به عربیاجهاد , تاثير , تاکيد , توتر , حمل , دفع , زحام , صحافة , ضغط , ظلم , عثرة , وطاة
دزدافشارلغتنامه دهخدادزدافشار. [ دُ اَ ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که معاون و یاری دهنده و شریک دزد باشد. (برهان ). کسی که در ظاهر خویشتن را صاحب اختیار وانماید و در باطن شریک و محرم راز دزد باشد. (آنندراج ). کسی را گویند که معین و شریک دزد باشد و راز دزد ازو پوشیده نماند. (انجمن آرا). معاون و یاری
دست افشارلغتنامه دهخدادست افشار. [ دَ اَ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشارده . مشت افشار. آنچه که بوسیله ٔ دست افشارند. میوه ای که با دست عصاره ٔ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغوره ٔ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در عربی بصورت دستف
دستفشارلغتنامه دهخدادستفشار. [ دَ ت َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشار. فشرده شده با دست . رجوع به دست افشار در ردیف خود شود.
حسین افشارلغتنامه دهخداحسین افشار. [ ح ُ س َ ن ِاَ ] (اِخ ) ابن محمدعلی بن سلیمان . او راست : «خواص الاشیا» در طب به فارسی که در 50 باب در 1249 هَ . ق . نگاشته است . (ذریعه ج 7 ص <span class="hl" d
پوره افشارلغتنامه دهخداپوره افشار. [ رَ / رِ اَ ] (اِ مرکب ) نام آلتی مطبخی پوره کردن سبزیها و امثال آنرا.