پردیس فسیل،پارک فسیلfossil parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی که منطقهای است حفاظتشده با نهشتههای غنی از فسیل
فسللغتنامه دهخدافسل . [ ف َ ] (ع اِ) شاخ انگور نشاندنی . (منتهی الارب ). شاخه ٔ رز که برای نشاندن بریده شده . (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد فرومایه ٔ ناکس و بیمروت . ج ، افسل ، فسال ، فُسل ، فسول ، فسولة، فسلاء. || (مص ) از شیر بازکردن کودک . (منتهی الارب ).
فسللغتنامه دهخدافسل . [ ف َ س ِ ] (ع اِ) درخت خرد خرما. (آنندراج ). مصحف فسیل است . رجوع به فسیل شود.
گران خیزفرهنگ فارسی عمیدآنکه دیر از جا برخیزد؛ دیرجنب: ◻︎ از گرانخیزان خواب صبح فصل گل مباش / میرسد خوابی که بیداری فراموشت شود (رضی دانش: لغتنامه: گرانخیز).
وقتفرهنگ فارسی معین(وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مقداری از زمان که برای امری فرض شده ، هنگام ، زمان . ج . اوقات . 2 - دوره ، عصر. 3 - فرصت . 4 - نوبت . 5 - فصل . ؛ ~ گل نی کنایه از: وقتی که هرگز نخواهد آمد، هیچ وقت .
گران خیزلغتنامه دهخداگران خیز. [ گ ِ ] (نف مرکب ) به معنی گران پای . (آنندراج ). دیربلندشونده و سخت از جای برخیزنده : اگرچه شیرپیکر بود پرویزملک بود و ملک باشد گران خیز. نظامی .از گران خیزان خواب صبح فصل گل مباش میرسد خوابی که بیدا
غنچه نشستنلغتنامه دهخداغنچه نشستن . [ غ ُ چ َ / چ ِ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) غنچه خسپیدن . نشستن در حال فراهم کردن دست و پای خود، و این هنگام تأمل و تفکر باشد : فصل گل میگذرد بی قدح و جام مباش غنچه منشین گره خاطر ایام مباش . <p
فصلدیکشنری عربی به فارسیفصل (کتاب) , شعبه , قسمت , باب , دوره , مسير , روش , جهت , جريان , درطي , درضمن , بخشي از غذا , اموزه , اموزگان , دنبال کردن , بسرعت حرکت دادن , چهار نعل رفتن
فصلفرهنگ فارسی عمید۱. هریک از چهار قسمت سال شامل سه ماه.۲. [مجاز] دوره؛ برهه؛ مرحله.۳. واحد تقسیمبندی مطالب کتاب، مقاله، رساله، و مانند آن.۴. (ورزش) دورۀ برگزاری مسابقات ورزشی.۵. (اسم مصدر) [مقابلِ وصل] (ادبی) نیاوردن واو عطف بین اجزای کلام.۶. (منطق) خصوصیتی ذاتی که جنسی را از جنس دیگر م
فصللغتنامه دهخدافصل . [ ف َ ] (ع اِ) مانع و حاجز میان دو چیز. || هر جای پیوستگی در استخوان هر بند اندام . || (ص ) سخن حق و راست . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حکم که حق از باطل جدا کند. (منتهی الارب ).- فصل الخطاب . رجوع به مدخل فصل الخطاب شود. || (اِ
حرف منفصللغتنامه دهخداحرف منفصل . [ ح َ ف ِ م ُ ف َ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هفت حرف از حروف الفباء منفصل است و آنها را حروف سبعه ٔ منفصله و خواتیم نیز نامند، که در نوشتن به حرفی دیگر منضم نگردد: ا، د، ذ، ر، ز، ژ، و. و باقی حروف را غیرمنفصله یا متصله گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
چهار فصللغتنامه دهخداچهار فصل . [ چ َ / چ ِف َ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + فصل ) چهارموسم . چهارگاه . یک قسمت از چهار قسمت سال شمسی و تقسیمات چهارگانه که از نوروز یعنی اعتدال ربیعی آغاز شود چنین است : بهار و تابستان و پائیز و زمستان و هر فصلی به طور متوسط <span
چارفصللغتنامه دهخداچارفصل . [ ف َ ] (اِ مرکب ) چهارفصل . چارموسم . چارهنگام . چارفصل سال . بهار و تابستان و پائیز و زمستان . ربیع و صیف و خریف و شتاء : در چنین فصل تا بخانه ٔ شاه داشته طبع چارفصل نگاه . نظامی .آنچه مقصود شد در این پی
لاینفصللغتنامه دهخدالاینفصل . [ ی َ ف َ ص ِ ] (ع ص مرکب ) (از: لا + ینفصل ) جدانشدنی . انفصال ناپذیر. جدائی ناپذیر. نابریدنی : عضو لاینفصل .
کم منفصللغتنامه دهخداکم منفصل . [ ک َم ْ م ِ م ُ ف َ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به کَم ّ (اصطلاح منطق ) شود.