فغانلغتنامه دهخدافغان . [ف َ ] (صوت ) افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان : فغان از این غراب بین و وای اوکه در نوا فگندمان نوای او. منوچهری .چه گویم ای رسول هجر
فیغانلغتنامه دهخدافیغان . [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که دارای 508 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، لبنیات و کاردستی مردم بافتن قالی و جاجیم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فغان برکشیدنلغتنامه دهخدافغان برکشیدن . [ ف َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد کردن . ناله کردن . زاری و فغان کردن : بخندید و آنگه فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنید.فردوسی .
فغان برآمدنلغتنامه دهخدافغان برآمدن . [ ف َ ب َ م َدَ ] (مص مرکب ) بلند شدن فریاد و ناله : با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.خاقانی .
فغان برآوردنلغتنامه دهخدافغان برآوردن . [ ف َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کسی را بلند کردن : خاقانی این سخن گفت اورا زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی . || فریاد زدن . ناله کردن .فریاد برآوردن : <
فغان برخاستنلغتنامه دهخدافغان برخاستن . [ ف َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) ناله و فریاد بلند شدن . فغان برآمدن : بنشین که فغان از ما برخاست درایامت بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی .سعدی .
فغانیلغتنامه دهخدافغانی . [ ف َ ] (اِخ ) خویش نزدیک خواجه افضل است و طبع پاکیزه دارد. این مطلع از اوست :هرکه چون صورت چین دیده به روی تو گشادچشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد.معلوم شد که خواجه میر مست که میر در این نسخه به تخلص یاد کرده ،فی الواقع ذوفنون عالم است و اشعار خوب دارد و
فغانیلغتنامه دهخدافغانی . [ ف َ ] (اِخ ) کشمیری . معاصر نصرآبادی بوده و به هند سفری کرده است . (از الذریعه ج 9 ص 840). خوش طبیعت و سخن شناس است ، غنی کشمیری تعلیم از او دارد و از کشمیر به هندوستان رفته و شعرش این است :فتاد
فغان برکشیدنلغتنامه دهخدافغان برکشیدن . [ ف َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد کردن . ناله کردن . زاری و فغان کردن : بخندید و آنگه فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنید.فردوسی .
فغان برآمدنلغتنامه دهخدافغان برآمدن . [ ف َ ب َ م َدَ ] (مص مرکب ) بلند شدن فریاد و ناله : با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد.خاقانی .
فغان برآوردنلغتنامه دهخدافغان برآوردن . [ ف َ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کسی را بلند کردن : خاقانی این سخن گفت اورا زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی . || فریاد زدن . ناله کردن .فریاد برآوردن : <
فغان برخاستنلغتنامه دهخدافغان برخاستن . [ ف َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) ناله و فریاد بلند شدن . فغان برآمدن : بنشین که فغان از ما برخاست درایامت بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی .سعدی .
فغان بردنلغتنامه دهخدافغان بردن . [ ف َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) فریاد برآوردن . فریاد بلند کردن : جهان دید پر خیل دلبر فغان همه برده از پرده بر مه فغان .اسدی .
تاج خان افغانلغتنامه دهخداتاج خان افغان . [ ن ِ اَ ] (اِخ ) مؤلف تاریخ شاهی آرد:... تاج خان افغان که از جانب سلطان ابراهیم لودی حاکم چنار بود زنی داشت لادملک نام که مصور قضاچون او صورتی زیبا بر تخته ٔ هستی نکشیده بود... تاج خان بدو میل خاطر بغایت داشت و تمام خزانه و اموال بدست آن زن بود، دیگر پسران ت
خانچی خان افغانلغتنامه دهخداخانچی خان افغان . [ چی ن ِ اَ ] (اِخ ) نام یکی از سرداران آزادخان رقیب کریمخان زند است . آزادخان در سال 1168 هَ . ق . گیلان را متصرف شد و عبدالعلی خان عرب میش مست و خانچی خان افغان را با جمعیتی بمحال رودسر فرستاد که در آن مرز سنگربندی کرده و
حصار افغانلغتنامه دهخداحصار افغان . [ ح َ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. 11هزارگزی شمال مشهد، سر راه مالرو عمومی مشهد به شوراب . جلگه ، معتدل . سکنه 144 تن ، شیعه ٔ فارسی زبان . آب آن از قنات . محصول
محمود افغانلغتنامه دهخدامحمود افغان . [ م َ دِ اَ ] (اِخ ) پسر میرویس . رئیس طایفه ٔ غلجائی است . پس از مرگ پدر و قتل عم خود عبداﷲ وی افغانان ایرانی را در 1120 مغلوب کرد و سردار ایشان اسداﷲخان را کشت و این عمل را در چشم درباریان اصفهان خدمتگزاری جلوه داد. محمود در <
قلعه افغانلغتنامه دهخداقلعه افغان . [ ق َ ع َ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خانمیرزا بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 20 هزارگزی خاور لردگان و 6 هزارگزی راه عمومی لردگان سل کره موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ