فقاحةلغتنامه دهخدافقاحة. [ ف َ ح َ ] (ع اِ) پنجه ٔ دست . (منتهی الارب ). کف دست . (از اقرب الموارد).
فقاحیةلغتنامه دهخدافقاحیة. [ ف ُ حی ی َ ] (ع ص ) گلرنگ : حله ٔ فقاحیة؛ حله ٔ گلرنگ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فکاهةلغتنامه دهخدافکاهة. [ ف ُ هََ ] (ع اِمص ) خوش منشی و لاغ . (منتهی الارب ). مزاح برای انبساط نفس . (از اقرب الموارد).
فکاهةلغتنامه دهخدافکاهة. [ف َ هََ ] (ع مص ) فکاهه . خوش طبع و خوش منش گردیدن . (منتهی الارب ). خوش منش شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || بشگفت آمدن از چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فقاعةدیکشنری عربی به فارسیجوشيدن , قلقل زدن , حباب براوردن , خروشيدن , جوشاندن , گفتن , بيان کردن , حباب , ابسوار , انديشه پوچ
پنجهلغتنامه دهخداپنجه . [ پ َ ج َ /ج ِ ] (اِ) پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان . راحة. (منتهی الارب ). تمام کف با انگشتان و نیز انگشتان به تنهائی بی کف . (زمخشری ) (منتهی الارب ). || برثُن
اذخرلغتنامه دهخدااذخر. [ اِ خ ِ ] (ع اِ) گیاهی است خوشبوی که آنرا کوم خوانند. (منتهی الارب ). دوائی است . (نزهةالقلوب ). دو گونه است : عرابی است و مرغزاری . عرابی سرخ بود و بوی ناک . و شکوفه ٔ او را فقاح اذخر گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بهندی آنرا مرچیا گویند. (غیاث اللغات ). تبن مکّی . بفا
حاشالغتنامه دهخداحاشا. (ع اِ) گیاهی طبی . حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب گوید: برگش کوچک است و گلش بسرخی زند. صاحب اختیارات بدیعی آرد: مأمون گویند و ثومس نیز خوانند و سعتر الحمار گویند و روفس گوید پودنه ٔ کوهی است و گویند ورق خرد بیابانی است و گویند برگ سپندان دشتی است آنچه محقق است نوعی از پود