فک خالدارPhoca vitulinaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ فکیان و راستۀ گوشتخوارسانان که پوست آنها لکههایی تیرهتر از رنگ اصلی بدن دارد
فوقاءلغتنامه دهخدافوقاء. [ ف َ ] (ع ص ) نره ٔ تیز و باریک سر. (منتهی الارب ). || (اِ) چرخ کلان که به هر دندانه ٔ آن دو سوفار باشد که در آن رسن رود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فوکالغتنامه دهخدافوکا. (اِ) قسمی بید که در نقاط پست جنگلی شمال ایران روید. (یادداشت مؤلف ). بید بیدخشتی را در رامسر و شهسوار گویند.(یادداشت دیگر). صفصاف مشقق . (فرهنگ فارسی معین ).
فوقیهلغتنامه دهخدافوقیه . [ قی ی َ ] (ص نسبی ) دراهم فوقیه ؛ منسوب است به فوق که پادشاهی بود در روم . (منتهی الارب ). رجوع به فوکاس شود.
ماچیدنلغتنامه دهخداماچیدن . [ دَ ](مص ) بوسه زدن . (ناظم الاطباء). بوسیدن : فوقیا! می ماچمت لبها که غیر از تو اگردر مزخرف نشاءة صاف حقیقت داده اند.فوقی (از آنندراج ).
بلاچینلغتنامه دهخدابلاچین . [ ب َ ] (نف مرکب ) بلاچیننده . بلاگردان . || کنایه از صدقه و قربانی باشد. (از آنندراج ) : شکر می شد لب او را بلاچین که حرفش بود همچون نام شیرین .فوقی یزدی (از آنندراج ).
چارگاهلغتنامه دهخداچارگاه . (اِ مرکب ) قلب چراگاه . (آنندراج ) : به خشتی نقش صد اژدر نمودی مقام چارگاه خر نمودی .فوقی (در تعریف نقاشی فرهاد از آنندراج ).
لو و لیس زدنلغتنامه دهخدالو و لیس زدن . [ ل َ / لُو وُ زَ دَ ] (مص مرکب ) ظاهراً به معنی لب چش کردن و اندک خوردن است . (آنندراج ). رجوع به لب و لیسه شود : کسی کز سفره ٔ همت لو و لیسی زند دیگرچرا باید کشیدن از خسیسان منت نانش . <p c
وخلغتنامه دهخداوخ . [ وَ / وُ ] (صوت ) کلمه ای است که در موقع خوش آیند بودن چیزی میگویند. (ناظم الاطباء). مرادف واه واه . (غیاث اللغات ) : خدا داده ست فوقی را چنین دردانه ای وخ هی که با انداز معشوقی هزاران عشوه ضم دارد. <
فوقیهلغتنامه دهخدافوقیه . [ قی ی َ ] (ص نسبی ) دراهم فوقیه ؛ منسوب است به فوق که پادشاهی بود در روم . (منتهی الارب ). رجوع به فوکاس شود.