فکوکلغتنامه دهخدافکوک . [ف ُ ] (ع مص ) رهانیدن و بیرون آوردن گروی را. (منتهی الارب ). فَک ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به فک شود.
فقاقلغتنامه دهخدافقاق . [ ف َ ] (ع ص ) مرد احمق بیهوده گو. (ازاقرب الموارد). مرد گول بیهوده گوی . (منتهی الارب ).
فکاکلغتنامه دهخدافکاک . [ ف ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاک ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فاک شود.
فکاکلغتنامه دهخدافکاک . [ ف ِ / ف َ ] (ع مص ) رها کردن بندی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رهن بازستدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به فک وفکوک شود. || شکستن مهر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || (اِ) فکاک الرهن ؛ آنچه گرو را به وی بیرون آرند. (منته
فککلغتنامه دهخدافکک . [ ف َ ک َ ] (ع اِمص ) فراخی قدم . (منتهی الارب ). || شکستگی یکی از دو زنخ . || گشادگی پیوند دوش از فروهشتگی و سستی .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مؤلف اقرب الموارد معانی این کلمه را با حالت مصدری بیان کرده است .
فککدیکشنری عربی به فارسیپياده کردن قسمتهاي دستگاهي براي گذاردن در دستگاه ديگري , ادمخواري کردن , بي مصرف کردن , پياده کردن(ماشين الا ت)عاري از سلا ح يا اثاثه کردن
فکةلغتنامه دهخدافکة. [ ف َک ْ ک َ ] (ع اِمص ) گولی . || سستی . || (مص ) گول گردیدن و سست شدن . (منتهی الارب ). الحمق فی استرخاء.(از اقرب الموارد). رجوع به فک ، فکوک و فکاک شود.
صدرالدینلغتنامه دهخداصدرالدین . [ ص َ رُدْ دی ] (اِخ ) قونیوی ، محمدبن اسحاق . مؤلف حبیب السیر آرد: شیخ در میدان کسب علوم ظاهری و باطنی و فنون عقلی و نقلی قصب السبق از امثال و اقران می ربود و مولانا قطب الدین علامه ٔ شیرازی علم حدیث نزد آن جناب فراگرفت . در نفحات الانس است که شیخ صدرالدین پسر سب
مفکوکلغتنامه دهخدامفکوک . [ م َ ] (ع ص ) رهاشده . آزادشده . || باز شده . گشادشده . || بسته نشده از تشدید. || معاف شده . (ناظم الاطباء). || جداکرده . جداشده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مفکوک شدن ؛ جدا شدن . منشعب شدن : آن جماعت چون دیده ا