فسلهلغتنامه دهخدافسله . [ ف َ ل َ / ل ِ ] (اِ) رمه ٔ اسبان و فسیله . (ناظم الاطباء). رجوع به فسیله شود.
فسلهلغتنامه دهخدافسله . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) افسانه . || تاریخ . || مشابهت و مانندگی . (ناظم الاطباء).
فسلةلغتنامه دهخدافسلة. [ ف َ ل َ ] (ع اِ) شاخ خرد خرمابن . (ناظم الاطباء). مفرد فسل است . رجوع به فسل شود.
فسیلهلغتنامه دهخدافسیله . [ ف َ ل َ / ل ِ ] (اِ) گله و رمه و ایلخی اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند. (برهان ) : تازیان و دوان همی آیدهمچو اندر فسیله اسب نهاز. رودکی .فسیله بدان جای
فسیلةلغتنامه دهخدافسیلة. [ ف َ ل َ ] (ع اِ) خرمابن ریزه . ج ، فسائل ، فسیل ، فسلان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
برطرف شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ازبین رفتن، از میان رفتن، زایل شدن ۲. نیستشدن، نابود شدن ۳. مرتفع شدن ۴. حل شدن، فیصله یافتن ۵. تمام شدن، به پایان رسیدن
عملی شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ عمل اتفاق افتادن، واقع شدن، جامۀ عمل پوشیدن، بهنتیجه رسیدن، بهقله رسیدن، بهاوج رسیدن، منجرشدن، فیصله یافتن
فیصلهلغتنامه دهخدافیصله . [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] (از ع ، اِ) فیصل . مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است .- فیصله دادن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن . به پایان
یک وریلغتنامه دهخدایک وری . [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص نسبی ) یک سمتی . یک سویی . یک جهتی . متمایل به یک جهت .- یک وری افتادن ؛ در تداول عوام ، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین . (یادداشت مؤلف ).- یک وری شدن کار ؛
فیصلهلغتنامه دهخدافیصله . [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] (از ع ، اِ) فیصل . مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است .- فیصله دادن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن . به پایان
فیصلهفرهنگ فارسی عمیدحلوفصل کارها.⟨ فیصله دادن: (مصدر متعدی) به انجام رساندن کارها؛ خاتمه دادن.
فیصلهلغتنامه دهخدافیصله . [ ف َ / ف ِ ص َ ل َ/ ل ِ ] (از ع ، اِ) فیصل . مأخوذ از فیصل عربی است ودر مآخذ لغت عرب استعمال و ضبط آن دیده نشده است .- فیصله دادن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن . به پایان
فیصلهفرهنگ فارسی عمیدحلوفصل کارها.⟨ فیصله دادن: (مصدر متعدی) به انجام رساندن کارها؛ خاتمه دادن.