قانونشکنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات مجرم، جنایتکار، جانی، باسابقه، مرتکب، گناهکار، مقصر، راشی، مرتشی خلافکار، متخلف، بیقید همراه با قانونشکنی، کیفری، جنایی، جنایتکارانه، غارتگرانه، بردارنده، بدونمجوز
قانون شکندیکشنری فارسی به انگلیسیdelinquent, lawbreaking, flouter, lawbreaker, lawless, ruffian, violator
outlawدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوعیت، یاغی، قانون شکن، متمرد، چموش، غیرقانونی اعلام کردن، یاغی شمردن
بیدیسیپلینفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیانضباط، بینظم، قانون شکن، غیرمنضبط، نظمگریز ۲. بیادب، بیتربیت، بینزاکت، نافرهیخته ≠ منضبط
بیقیدفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی وابسته قید، یلخی، ول، بیقیدوبند، بیتفاوت، بدقول، تطبیقناپذیر، غافل متعرض، سرکش، متخلف، قانونشکن، وظیفهنشناس سازمان نیافته
قانونشکنیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات قانون، تجاوز، قهر، وحشیگری، خشونت، مجرمیت، خلافکاری، تخلف، جنایت، نادرستی، گناهکاری، بیعدالتی، پا فراتر گذاشتن ارتشا، رشوهخواری، رشوه ◄ هدیه