قبولغتنامه دهخداقبو. [ ق َب ْوْ ] (ع مص ) به انگشتان فراهم آوردن . || بلند برآوردن بنا را. || چیدن زعفران را. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کیبولغتنامه دهخداکیبو. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) مرغی است بزرگ ، و آن را دینار هم می گویند، و بعضی گویند مرغکی است کوچک و رنگهای مختلف دارد و آشیانی سازد که گویی از ریسمان بافته اند و از درخت آویزان کند. (برهان ) (آنندراج ). در عربی «تنوط». (حاشیه ٔ برهان چ معین ).<
کبولغتنامه دهخداکبو. [ ک َب ْوْ ] (ع مص ) کُبُوّ. بر روی افتادن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || بی آتش شدن آتش زنه . (از منتهی الارب ). آتش از سنگ آتش زنه بیرون ناآمدن . (تاج المصادر). || بلندشدگی خدرک . (منتهی الارب ). کبو آتش ؛ بلند گردیدن آن . (از اقرب الموارد). کبا ا
کبچ کبچلغتنامه دهخداکبچ کبچ . [ ک َک َ ] (ق مرکب ) بتفرقه . بهره بهره بتفاریق . تفاریق . (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مؤلف ) : بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتابه کبچ کبچ نخواهم که فام من توزی . رودکی .کیچ کیچ . رجوع به کیچ کیچ شود
کابولغتنامه دهخداکابو. [ ب ُ ] (اِخ ) ژان . در اصل ونیزی (1451 تا حدود 1498 م .). || پسر او، سباستین کاب (متولد در بریستول در 1470 و متوفی پس از سال 1555 م .
کابولغتنامه دهخداکابو. [ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) نام عامیانه ٔ ماهیهای مختلف ، بخصوص نوعی از ماهی کفال که سر بزرگ دارد و در آبهای مدیترانه و قناتهای عمومی زندگانی میکند.
قبوحةلغتنامه دهخداقبوحة. [ ق ُ ح َ ] (ع مص ) قبوح . قبح . قُباح . زشتی . زشت گردیدن . (از منتهی الارب ).
قبوحلغتنامه دهخداقبوح . [ ق ُ ] (ع مص ) قبح . قُبوحَة. قُباح . زشتی . زشت گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
قبوعلغتنامه دهخداقبوع . [ ق ُ ] (ع مص ) سر در پوست کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گویند: قبع القنفذ قبوعاً؛ سر در پوست کشید خارپشت . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قبع الرجل فی قمیصه ؛ سر در گریبان پیراهن کشید و سپس ماند از یاران خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).<b
قبوبلغتنامه دهخداقبوب . [ ق ُ ] (ع مص ) بانگ و فریاد نمودن در خصومت . گویند: قب القوم قبوباً؛ بانگ و فریاد کردند در خصومت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پژمرده گردیدن گوشت و پوست خرما. || خشک شدن ریش و جراحت و بی آب گشتن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قبوحةلغتنامه دهخداقبوحة. [ ق ُ ح َ ] (ع مص ) قبوح . قبح . قُباح . زشتی . زشت گردیدن . (از منتهی الارب ).
قبوحلغتنامه دهخداقبوح . [ ق ُ ] (ع مص ) قبح . قُبوحَة. قُباح . زشتی . زشت گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
قبول شدنلغتنامه دهخداقبول شدن . [ ق َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفته شدن . پسندیده و مطبوع شدن . (ناظم الاطباء).- قبول شدن در امتحان ؛ از عهده ٔ امتحان برآمدن و پذیرفته شدن . مقابل مردود شدن .
قبوعلغتنامه دهخداقبوع . [ ق ُ ] (ع مص ) سر در پوست کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گویند: قبع القنفذ قبوعاً؛ سر در پوست کشید خارپشت . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قبع الرجل فی قمیصه ؛ سر در گریبان پیراهن کشید و سپس ماند از یاران خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).<b
مقبولغتنامه دهخدامقبو. [ م َ ب ُوو ] (ع ص ) مضموم و درهم کشیده شده . مقبوة. (ناظم الاطباء). اسم مفعول است . خلیل گوید: نبرة مقبوة؛ ای مضمومة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مقبوة شود.