قرینه ٔ حالیهلغتنامه دهخداقرینه ٔ حالیه . [ ق َ ن َ / ن ِ ی ِ لی ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هرگاه لفظ در حال و مقامی گفته شود که لفظ به کمک آن حال و مقام بر معنی مجازی دلالت کند، آن حال و مقام را اصطلاحاً قرینه ٔ حالیه گویند.
چکرنهلغتنامه دهخداچکرنه . [چ ِ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) مرغی است گردن دراز که او را کاروانک نیز گویند و به عربی مذکر او را کروای [ بر وزن انسان ] خوانند. (برهان ). کاروانک که مرغی گردن دراز باشد. (ناظم الاطباء). چفتک و چفنک . مرغی درازگردن که پیوسته در کنار آب نشی
قیرینهلغتنامه دهخداقیرینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به قیر. قیرین . || سیه فام : شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن .منوچهری .
کرنگهلغتنامه دهخداکرنگه . [ ک ُ رُ گ َ / گ ِ ] (اِ) کرنده . لیف شوی مالان و جولاهگان . (ناظم الاطباء). لیف جولاهگان . (برهان ).
کرنگهلغتنامه دهخداکرنگه .[ ک ُ رَ گ ِ ] (اِ) کرنده . (برهان ) (آنندراج ). کرنگ .کرن . کرند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). میدان اسب دوانی . || صف کشیدن . حلقه زدن مردم و سپاه . (برهان ) (ناظم الاطباء). || رنگ مخصوص اسب . (برهان ). || دیگ رنگرزان . (ناظم الاطباء). دیگ رنگرزی . || (اِخ ) نام رودخانه
قرینه ٔ مقالیهلغتنامه دهخداقرینه ٔ مقالیه . [ ق َ ن َ / ن ِ ی ِ م َ لی ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مقابل قرینه ٔ حالیه . قرینة لفظیة. هرگاه در معنای مجازی به کار میرود با قرینه ٔ لفظی توأم باشد، مانند «یرمی » در «رأیت اسداً ی
قرینهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که از جهت پی بردن به امری یا رسیدن به مراد و مقصد مانند دلیل باشد؛ علامت؛ نشانه.۲. (صفت) [قدیمی] نظیر؛ مانند.
قرینهدیکشنری فارسی به انگلیسیdoublet, clue, context, correlative, corresponding, counterpart, homologous, twin, obverse, sister, symmetrical
قرینهفرهنگ فارسی معین(قَ نِ) [ ع . قرینة ] (اِ.) 1 - زوجه . 2 - علامت واثر. 3 - شبیه . 4 - علامت و نشانه ای که دلیلی باشد برای پی بردن به چیزی .
بی قرینهلغتنامه دهخدابی قرینه . [ ق َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) بی قرین . بی مثال . بی نظیر. بی عدیل . بی همتا. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی همال . بی کفو. (یادداشت مؤلف ) : مژگان زرد خانه برانداز سینه است الماس در خراش جگر بی قرینه
قرینهفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که از جهت پی بردن به امری یا رسیدن به مراد و مقصد مانند دلیل باشد؛ علامت؛ نشانه.۲. (صفت) [قدیمی] نظیر؛ مانند.