قسوبلغتنامه دهخداقسوب . [ ق َس ْ سو ] (ع اِ) موزه ها. جمع است و واحدی برای آن نیست . (منتهی الارب ).
قسوبلغتنامه دهخداقسوب . [ ق ُ ] (ع مص ) سخت گردیدن و درشت شدن . قسوبة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قَسُب َ الشی ٔ قسوبةً و قسوباً. (اقرب الموارد). رجوع به قسوبة شود.
کسوبلغتنامه دهخداکسوب . [ ک َ ] (ع ص ) کثیرالکسب . (اقرب الموارد). بسیار ورزنده .(ناظم الاطباء). ورزنده . || (اِ) شی ٔ، یقال ما له کسوب ؛ ای شی ٔ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کسوبلغتنامه دهخداکسوب . [ ک َس ْ سو ] (ع اِ) شی ٔ، یقال ما ترک کسوبا و لابسوبا؛ ای شیئاً. (اقرب الموارد). ما له کسوب ؛ یعنی نیست مر اورا چیزی . (ناظم الاطباء). || نام گیاهی است . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
قصوبلغتنامه دهخداقصوب . [ ق َ ] (ع ص ) گوسپند که پشم وی بُرند. (منتهی الارب ). من الغنم ، التی تجزها. (اقرب الموارد).
کسوبفرهنگ فارسی معین(کَ) [ ع . ] (ص .) 1 - بسیار کسب کننده . 2 - بسیار فراگیرنده . 3 - بسیار ورزنده .
قسوبةلغتنامه دهخداقسوبة. [ ق ُ ب َ ] (ع مص ) سخت گردیدن و درشت شدن . قُسوب .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُسوب شود.
درشت شدنلغتنامه دهخدادرشت شدن . [ دُ رُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) زبر شدن . خشن شدن . مقابل نرم و لطیف شدن ، چون : درشت شدن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وَاندر گلوش تلخ چو حنظل شودعسل وَاندر برش درشت چو سوهان شود قصب . ناصرخسرو.اخشیشا
موزهلغتنامه دهخداموزه . [ زَ / زِ ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان ). چکمه و معرب آن موزج است . (از المعرب جوالیقی ص 311). خف . موزج . (دهار) (منتهی الارب ). مندل . مندلی .نخاف . قسوب . (منتهی الارب ). یک نوع پاافزار که ت
قسوبةلغتنامه دهخداقسوبة. [ ق ُ ب َ ] (ع مص ) سخت گردیدن و درشت شدن . قُسوب .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُسوب شود.