مرغ توفان دیومِدی ترسوDiomedea cautaواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ دیومِدیان و راستۀ کبوتردریاییسانان با بدن سفید و سر خاکستری تیره که روی پر و دم آن سیاه و زیرش سفید است؛ منقار آن زرد است و لکهای تیره در بخش پایینیِ نوک آن وجود دارد
زاویۀ پیروcaster angle, casterواژههای مصوب فرهنگستانزاویۀ بین خط قائم محور چرخ و محوری که به چرخ فرمان میدهد
چقتهلغتنامه دهخداچقته . [ چ ُ ت َ ] (ِا) لهجه و تلفظی از «چوکده » در تداول بعضی از مردم گیلان و آن آلتی است که چوپانان یا شکارچیان گیلانی وقتی که برف زیاد بر زمین نشسته است به پای خود میبندند تا در برف فرو نروند. نوعی راکت که در بعضی ولایات ایران دهقانان و چوپانان برای فرو نرفتن در برف آن را
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق َ ] (ع مص ) بریدن و جدا کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قطعه قطعاً و مَقْطَعاً و تِقِطّاعاً. || گذشتن : قطع النهر قطعاً و قطوعاً؛ عَبَره . || به تازیانه زدن : قطع فلاناً بالقطیع. || چیره شدن : قطعه بالحجة؛ چیره شد بر وی به حجت . || ساکت کردن و خاموش ساخت
dropدیکشنری انگلیسی به فارسیرها کردن، قطره، افت، سقوط، افتادن، چکه، ژیگ، اب نبات، قطع مراوده، سرشک، انداختن، چکیدن، سقوط کردن، از قلم انداختن، ژوشیدن
ینجیدنلغتنامه دهخداینجیدن . [ ی َ دَ ] (مص ) قهر کردن یعنی با وجود آشنایی و بستگی خاطر، با کسی معاشرت و دوستی نکردن و قطع مراوده نمودن . (از شعوری ج 2 ورق 447). ولی از مآخذ دیگر تأیید نشد.
قطرةدیکشنری عربی به فارسیقطره (چسبناک) , لکه , گلوله , حباب , ماليدن , لک انداختن , چکيدن , چکه کردن , چکانيدن , چکه , ژيگ , قطره , نقل , اب نبات , از قلم انداختن , افتادن , رهاکردن , انداختن , قطع مراوده
صادق خانلغتنامه دهخداصادق خان . [ دِ ] (اِخ ) وی برادر کوچک محمدخان زند و شهرت او از ناحیت برادر اوست . کریم خان پس از شکست علی مردان خان بختیاری لرستان را به محمدخان سپرد و محمدخان حکومت کرمانشاه را به صادق خان داد. صادق خان که جوان بود، دست به تعدی گشود تا آنجا که عبدالعلی خان عرب میش مست و میر
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق َ ] (ع مص ) بریدن و جدا کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قطعه قطعاً و مَقْطَعاً و تِقِطّاعاً. || گذشتن : قطع النهر قطعاً و قطوعاً؛ عَبَره . || به تازیانه زدن : قطع فلاناً بالقطیع. || چیره شدن : قطعه بالحجة؛ چیره شد بر وی به حجت . || ساکت کردن و خاموش ساخت
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق َ طَ ] (ع مص ) بریده شدن دست از بیماری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قطعت الید قطعاً و قَطْعةً و قُطعاً و قَطّاعاً؛ بانت بقطع او بداء عرض لها. (اقرب الموارد).
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق ِ ] (ع اِ) پاره ٔ بریده از درخت . || پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. ج ، اَقْطُع، قِطاع . || تاریکی آخر شب ،یا پاره ای از تاریکی آن ، یا از اول شب تا سه یک حصه ٔآن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و از این باب است قول خدای تعالی : فاسر باهل
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق ِ طَ ] (ع اِ) پاره ای از شب . || ج ِ قِطْعَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قِطْعة شود.
حدیث منقطعلغتنامه دهخداحدیث منقطع. [ ح َ ث ِ م ُ ق َ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف . رجوع به حدیث شود.
حسن مقطعلغتنامه دهخداحسن مقطع. [ح ُ ن ِ م َ طَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تهانوی آرد: نزد بلغاء آن است که دعاگوئی چنان کند که تعلیق به اشیاء و زمان ممتد و یا غیر فانی با عبارات رائق و فصیح باشد و ترکیب لطیف و معانی بلیغ کند : تا دهد درعالم کون و فساد از مهر و کین ب
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق َ ] (ع مص ) بریدن و جدا کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قطعه قطعاً و مَقْطَعاً و تِقِطّاعاً. || گذشتن : قطع النهر قطعاً و قطوعاً؛ عَبَره . || به تازیانه زدن : قطع فلاناً بالقطیع. || چیره شدن : قطعه بالحجة؛ چیره شد بر وی به حجت . || ساکت کردن و خاموش ساخت
خوش قطعلغتنامه دهخداخوش قطع. [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ ] (ص مرکب ) خوش شکل . خوش ترکیب . با اندازه ٔ نیک . به اندازه بریده شده . (ناظم الاطباء). چیزی که اندازه ٔ آن متناسب و موزون باشد. خوش برش . (یادداشت مؤلف ).