قلندریلغتنامه دهخداقلندری . [ ق َ ل َ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت ، واقع در 7هزارگزی جنوب ساردوئیه و 3 هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه جیرفت . سکنه 3 تن است . (از فره
قلندریلغتنامه دهخداقلندری . [ ق َ ل َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گدارچین بخش هندیجان شهرستان خرم شهر، واقع در 40هزارگزی شمال خاوری هندیجان و یکهزارگزی اتومبیل رو بهبهان به هندیجان . موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریایی است . سکنه ٔ آن <span clas
قلندریلغتنامه دهخداقلندری . [ ق َ ل َ دَ ] (حامص ) شغل وحرفه ٔ قلندر. صفت قلندر. چگونگی قلندر : مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه ٔ می ز ماه تا ماهی به . خیام .پندحکیم بیش از این در من اثر نمیکندکیست که برزند یکی زمزمه ٔ قلندری .
قلندریلغتنامه دهخداقلندری . [ ق َ ل َدَ ] (اِخ ) تیره ای از شعبه ٔ الیاس از تقسیمات دشمنزیاری ایلات کهکیلویه فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
صفای قلندریلغتنامه دهخداصفای قلندری . [ ص َ ی ِ ق َ ل َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چارضرب زدن . (آنندراج ). یعنی ریش و سبیل و ابرو را تراشیدن ، و این آئین قلندران نامقید است . (آنندراج ذیل چهارضرب ) : می برد زنگ از دل شانی این صفای قلندری که تراست .<p class="au
قلندرالغتنامه دهخداقلندرا. [ ق َ ل َ دَ ] (اِ) نوعی از پارچه ٔ ابریشمین . || نوعی از چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).
کلندرلغتنامه دهخداکلندر. [ ک َ ل َ دَ ] (ص ) مردم ناتراشیده و ناهموار و لک و پک را گویند. (برهان ). چون چوب کنده ٔ ناتراشیده ٔ قوی هیکل را کلندر خواندندی بعضی مردم ناهموار و ناتراشیده را به این نام خواندندی ، رفته رفته مردمی که برای منفعت دنیا و عدم میل به کسب و کار و زحمت کشیدن از روزگار به ل
کلندرلغتنامه دهخداکلندر. [ ک ُ ل ِ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالای شهرستان نهاوند است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
قلندریاتلغتنامه دهخداقلندریات . [ ق َ ل َ دَ ری یا ] (اِ) (اصطلاح شعرا) تهانوی آرد: قلندریات آن است که شاعر در شعر مخالف عرف و عادت آرد و ترک مبالات کند هرچه از آن احتراز شاید بر آن اقدام کند و اوصاف اهل صلاح عار کند بل ظاهر شریعت رامخالفت از کمال پندارد و موجب ترقی انگارد مانند:ما عاشقیم و د
قلندریهلغتنامه دهخداقلندریه . [ ق َ ل َ دَ ری ی َ] (اِخ ) دهی است جزء بخش مرکزی شهرستان ساوه ، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری ساوه و 12 هزارگزی راه شوسه ٔ ساوه به قم . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <span c
قلندریةلغتنامه دهخداقلندریة. [ ق َ ل َ دَ ری ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای است از صوفیه . (از اقرب الموارد). رجوع به قلندر شود.
زاویه ٔ قلندریهلغتنامه دهخدازاویه ٔ قلندریه . [ ی َ ی ِ ق َ ل َ دَ ری ی َ ] (اِخ ) زاویه ای است در خارج قاهره و برای درویشان ایرانی از سلسله ٔ قلندریه تأسیس شده و مؤسس آن شیخ حسن جوالقی قلندری است . همواره در این زاویه تعداد زیادی از افراد این سلسله (قلندران ) در آن زندگی میکنند و یکی از مشایخ ایشان ن
صفای قلندریلغتنامه دهخداصفای قلندری . [ ص َ ی ِ ق َ ل َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چارضرب زدن . (آنندراج ). یعنی ریش و سبیل و ابرو را تراشیدن ، و این آئین قلندران نامقید است . (آنندراج ذیل چهارضرب ) : می برد زنگ از دل شانی این صفای قلندری که تراست .<p class="au
درویشیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، گدایی ۲. بینیازی، تصوف، صوفیگری، قلندری ≠ توانگری
تصوففرهنگ مترادف و متضاد۱. سلوک، عرفان ۲. پشمینهپوشی، درویشی، صوفیگری، قلندری ۳. حکمت، عرفان ۴. طریقت
شش کانجلغتنامه دهخداشش کانج . [ ش َ / ش ِ ن َ ] (اِ مرکب ) خیمه ٔ مدور و قلندری . (ناظم الاطباء). رجوع به شش خانج و شش خنج شود.
قلندریاتلغتنامه دهخداقلندریات . [ ق َ ل َ دَ ری یا ] (اِ) (اصطلاح شعرا) تهانوی آرد: قلندریات آن است که شاعر در شعر مخالف عرف و عادت آرد و ترک مبالات کند هرچه از آن احتراز شاید بر آن اقدام کند و اوصاف اهل صلاح عار کند بل ظاهر شریعت رامخالفت از کمال پندارد و موجب ترقی انگارد مانند:ما عاشقیم و د
قلندریهلغتنامه دهخداقلندریه . [ ق َ ل َ دَ ری ی َ] (اِخ ) دهی است جزء بخش مرکزی شهرستان ساوه ، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری ساوه و 12 هزارگزی راه شوسه ٔ ساوه به قم . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <span c
قلندریةلغتنامه دهخداقلندریة. [ ق َ ل َ دَ ری ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای است از صوفیه . (از اقرب الموارد). رجوع به قلندر شود.
چادرقلندریلغتنامه دهخداچادرقلندری . [ دَ / دُ رِ ق َ ل َ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از خیمه . (آنندراج ). نوعی از خیمه ٔ یک دیرکی شبیه به کلاه قلندران . (ناظم الاطباء).
صفای قلندریلغتنامه دهخداصفای قلندری . [ ص َ ی ِ ق َ ل َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چارضرب زدن . (آنندراج ). یعنی ریش و سبیل و ابرو را تراشیدن ، و این آئین قلندران نامقید است . (آنندراج ذیل چهارضرب ) : می برد زنگ از دل شانی این صفای قلندری که تراست .<p class="au