قمحیلغتنامه دهخداقمحی . [ ق ِ حا ] (ع اِ) سر نره . (منتهی الارب ). قِمحاة. (منتهی الارب ). رجوع به قمحاة شود.
تکجلوهcameo appearance, cameo 1, cameo roleواژههای مصوب فرهنگستانحضور کوتاهمدت یک بازیگر معروف در فیلم
نورپردازی برجستهسازcameo lighting, cameo 2واژههای مصوب فرهنگستانانداختن نور بر روی بازیگران با پسزمینۀ تیره برای تأکید و برجسته کردن آنها
قیمه قیمه کردنلغتنامه دهخداقیمه قیمه کردن . [ ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزریز کردن . خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.<br