قمعاءلغتنامه دهخداقمعاء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقمع بمعنی اسب که یکی از دو زانوی آن ورم کرده باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کمهاءلغتنامه دهخداکمهاء. [ ک َ ] (ع ص ) مؤنث اکمه . (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اکمه شود.
قیمه قیمه کردنلغتنامه دهخداقیمه قیمه کردن . [ ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزریز کردن . خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.<br