خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قوی دل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
پشت قوی
لغتنامه دهخدا
پشت قوی . [پ ُ ق َ ] (ص مرکب ) مستظهر. نیرومند شده : جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست تو شادخوار و ما رهیان از تو شادخوار. فرخی .- پشت قوی شدن ؛ استظهار. (منتهی الارب ).
-
قوی اوصلو
لغتنامه دهخدا
قوی اوصلو. [ ] (اِخ ) قوی حصارلو. نام یکی از طوایف یازده گانه که در تنکابن ساکنند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
-
قوی شدن
لغتنامه دهخدا
قوی شدن . [ ق َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) توانا و زورمند شدن .
-
قوی ئیل
لغتنامه دهخدا
قوی ئیل . (ترکی ، اِ مرکب ) یکی از ماههای ترکان . رجوع به قوی شود.
-
قوی بازو
لغتنامه دهخدا
قوی بازو. [ ق َ ] (ص مرکب ) آنکه دارای بازویی قوی و نیرومند است . پهلوان .
-
قوی حصارلو
لغتنامه دهخدا
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) رجوع به قوی اصانلو و قوی اوصلو شود.
-
قوی حصارلو
لغتنامه دهخدا
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) نام یکی او توابع تنکابن . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 145).
-
قوی دلان
لغتنامه دهخدا
قوی دلان . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 151 تن . آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
قوی شوکت
لغتنامه دهخدا
قوی شوکت . [ ق َ ش َ / شُو ک َ ] (ص مرکب ) با شکوه و جلال بسیار. (فرهنگ فارسی معین ).
-
نیجه قوی
لغتنامه دهخدا
نیجه قوی . [ ن َ ج ِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج . در 8هزارگزی غرب کامیاران و 4هزارگزی غرب جاده ٔ کرمانشاه به سنندج و در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 154 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، محصولش غلات و شغل اهالی ...
-
حسن قوی در
لغتنامه دهخدا
حسن قوی در. [ ح َ س َ ن ِ دَ ] (اِخ ) ابن علی خلیلی (1204 - 1262 هَ . ق .). از فرزندان عبداﷲ غزوانی مغربی است ، و پدرش در قدس خلیل سکونت گزید و او در مصرو در همانجا درگذشت . او راست : الاغلال و السلاسل و چهار کتاب دیگر که در هدیة العارفین ج 1 صص 301-...
-
جستوجو در متن
-
دل دادن
لغتنامه دهخدا
دل دادن . [ دِ دَ ] (مص مرکب ) عاشق شدن . دلداده گشتن . علاقه یافتن . فریفته شدن . دوستدار کسی یاچیزی شدن . گرم الفت گردیدن . (آنندراج ) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری .دل دادم و کار برنیامدکام از لب یار بر...
-
غزالی
لغتنامه دهخدا
غزالی . [ غ َ ] (اِخ ) مشهدی . صاحب مجمع الفصحاء آرد: او ازمشاهیر شعرای زمان شاه طهماسب صفوی بوده است . کلیاتش هفتاد هزار بیت است و مثنویات متعدد دارد، از جمله ٔ آنها «رشحات الحیات » و «اسرار المکتوم » و «نقش بدیع» است . مسافرت هندوستان رفته و با شیخ...
-
کنارنگ دل
لغتنامه دهخدا
کنارنگ دل . [ ک ُ / ک َ رَ دِ ] (ص مرکب ) قوی دل . (ناظم الاطباء). صاحب دل بزرگ . (از فهرست ولف ) : کدام است گرد کنارنگ دل به مردی سیه کرده در جنگ دل .فردوسی .