قیریلغتنامه دهخداقیری . (اِخ ) چشمه ٔ قیری از ناحیه ٔ حومه ٔ بهبهان بلوک کوه کیلویه از نزدیکی قریه ٔ کیکاوس برخاسته . چندین سنگ آب دارد. سالی چندین خروار قیر از پایین این چشمه درآورند. (فارسنامه ).
واگنک پشتِ کارpush carواژههای مصوب فرهنگستانواگن کاری چهارچرخهای برای حمل افراد و مصالح سنگین که میتوان آن را هل داد یا با موتور به حرکت درآورد
واگن کرایهایleased carواژههای مصوب فرهنگستانواگنی که شرکتهای فرستنده یا باربری کالا از شرکت راهآهن اجاره میکند
بار حجمکرایهmeasurement rated cargoواژههای مصوب فرهنگستانباری که کرایۀ فرست آن را براساس حجم اشغالشده محاسبه میکنند
فرغون پشتکارtrack dolly, rail dolly, pony carواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متشکل از چرخ ـ محور با لبه و کفی شبیه به فرغون برای حمل مصالح خط بهصورت دستی در مسافتهای کوتاه
قیرینهلغتنامه دهخداقیرینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به قیر. قیرین . || سیه فام : شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن .منوچهری .
قیرینهفرهنگ فارسی عمیدبه رنگ قیر؛ سیاه؛ تیرهرنگ: ◻︎ شبی گیسو فروهشته به دامن / پلاسینمعجر و قیرینهگرزن (منوچهری: ۸۶).
قیری بغدادیلغتنامه دهخداقیری بغدادی . [ ی ِ ب َ ] (اِخ ) از شعرا و عرفاست . ریاض العارفین درباره ٔ وی گوید:از مشایخ کرام و افاضل عالیمقام و در طریقت صاحب مقامات عظام بود و طالبان را تربیت می نمود. او راست :عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت وز برق بلا به خرمنم اخگر ریخت خون در رگ و ریشه ٔ دل
قیر خمیریmastic asphalt, masticواژههای مصوب فرهنگستانقیری که با اضافه کردن مواد شیمیایی بهصورت خمیر درآید
قیری بغدادیلغتنامه دهخداقیری بغدادی . [ ی ِ ب َ ] (اِخ ) از شعرا و عرفاست . ریاض العارفین درباره ٔ وی گوید:از مشایخ کرام و افاضل عالیمقام و در طریقت صاحب مقامات عظام بود و طالبان را تربیت می نمود. او راست :عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت وز برق بلا به خرمنم اخگر ریخت خون در رگ و ریشه ٔ دل
قیرینهلغتنامه دهخداقیرینه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به قیر. قیرین . || سیه فام : شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن .منوچهری .
قیرینهفرهنگ فارسی عمیدبه رنگ قیر؛ سیاه؛ تیرهرنگ: ◻︎ شبی گیسو فروهشته به دامن / پلاسینمعجر و قیرینهگرزن (منوچهری: ۸۶).
حقیریلغتنامه دهخداحقیری . [ ح َ ] (اِخ ) شاعری از مردم ایران از اهل تبریز است و بیت ذیل او راست :دوش در مجلس حدیث آن لب میگون گذشت من ز خود رفتم ندانستم که آخر چون گذشت .
حقیریلغتنامه دهخداحقیری . [ ح َ ] (اِخ ) مولانا شهاب الدین احمد الحقیری . صاحب حبیب السیر گوید: معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان حسین میرزا و بلطف طبع و صفاء ذهن موصوفست و بمهارت در فن شعر و معما معروف . اکثر متداولات را به استحقاق مطالعه نموده در تبیین و توضیح قواعد معما رساله ای در غایت بلاغت
حقیریلغتنامه دهخداحقیری . [ ح َ ] (اِخ ) نام شاعری از ترکان عثمانی است از مردم قصبه ٔ صندقلی . وی به بروسه هجرت کرد و بطریقه ٔ خلوتیه گرائید و در 1186 هَ . ق . بدانجا درگذشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
حقیریلغتنامه دهخداحقیری . [ ح َ ] (حامص ) حقارت . خردی . کوچکی .- حقیری نمودن ؛ تصاغر : او را نمی توان دید از منتهای خوبی ما خود نمی نمائیم از غایت حقیری .سعدی .