چقمقلغتنامه دهخداچقمق . [ چ َ م َ ] (ترکی ، اِ) مخفف چقماق است که آتشزنه باشد. (برهان ). چقماق . و آتشزنه . (ناظم الاطباء). چخماخ . چخماق . چخمق . سنگ چخماق . و رجوع به چخماق شود.
کمقلغتنامه دهخداکمق . [ ک ُ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجبد شهرستان هروآباد واقع است و 171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کمکلغتنامه دهخداکمک . [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرکی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 1650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
کمکلغتنامه دهخداکمک . [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 1100 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله ٔ سه کیلومتر واقع و کمک بالا و پائین نامیده می شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
کمک طلبیدنلغتنامه دهخداکمک طلبیدن . [ ک ُ م َ طَ ل َ دَ ] (مص مرکب ) کمک خواستن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمک خواستن شود.
باسوسلغتنامه دهخداباسوس . (اِخ ) یکی از سرداران رومی در سوریه که در سال 46 ق . م . یعنی دو سال قبل از کشته شدن سزار خواست حکومتی مستقل در ناحیه ای از سوریه برای خود دست و پا کند. او از دربار پارت کمک طلبید و دسته ٔ کوچکی از کمانداران سواره ٔ پارتی بکمک او رفت
اسکندرلغتنامه دهخدااسکندر. [ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) ابن اسکندر، معروف باسکندر چهارم . وی پسر اسکندربن فیلفوس مقدونی ، فاتح مشهور بودو مادر او رُکسانه نام داشت . پس از مرگ اسکندر کبیردو تن را بپادشاهی برداشتند: نخست آریده فیلیپ برادر اسکندر و دیگر اسکندر صاحب ترجمه ، این دو آلت دست سرداران بزرگ بودن
سکالغتنامه دهخداسکا. [ س َ ] (اِخ ) نام قومی مختلط که عنصر آریایی در آن غالب بود. این قوم درزمان هخامنشیان و پیش از آن در پیرامون ایران میزیسته اند. قوم سکا در ازمنه ٔ تاریخی از درون آسیای وسطی یعنی از ترکستان چین تا دریای آرال و خود ایران و از این نواحی با فاصله هایی تا رود دُن و از این رود