لئیمیلغتنامه دهخدالئیمی . [ ل َ ] (حامص ) صفت لئیم : لئیمی و کژّی ز بیچارگیست به بیدادگر بر بباید گریست .فردوسی .
لِم سهزیرگروهthree subgroups lemmaواژههای مصوب فرهنگستانلِمی در نظریۀ گروهها مبنی بر اینکه اگر C، B،A سه زیرگروهِ گروه مفروض G باشند و دو زیرگروه از سه زیرگروه [C،B،A]، [A،C،B]، [B،A،C]، بهنجار باشند، سومی نیز بهنجار است
لمیلغتنامه دهخدالمی . [ ل َ ما ] (ع مص ) اَلمی ̍ گردیدن مرد؛ یعنی گندم گون یا سیاه شدن لب او. (منتهی الارب ). سیاهی لب و گندم گونی آن و آن نزد عرب حسن است .
لمیلغتنامه دهخدالمی . [ ل ِم ْ می ] (ص نسبی ) منسوب به لم ّ. مقابل انی :برهان لمی ؛ دلیل لمی . الانتقال من المؤثر الی الاثر.تعلیل . استدلال از علت به معلول و مقابل ان که استدلال از معلول به علت است . و رجوع به برهان و لم شود.
لمیلغتنامه دهخدالمی .[ ل َ / ل ُ / ل ِ ما ] (ع اِمص ) گندم گونی لب یا اندکی سیاهی آن که به حسن و ملاحت انجامد. (منتهی الارب ).
قرصعلغتنامه دهخداقرصع. [ ق َ ص َ ] (اِخ ) نام لئیمی که در یمن بود و ضرب المثل شده است . گویند: اَلاْ َٔم ُ من قرصع، او من ابن القرصع.
لئامتلغتنامه دهخدالئامت . [ ل َ م َ ] (ع اِمص ) ناکسی . (منتهی الارب ). دنائت . || بخیلی . (منتهی الارب ). لئیمی . زُفتی . || بخل . شح . ضد کرم .
جاماسب حکیملغتنامه دهخداجاماسب حکیم . [ ب ِ ح َ ] (اِخ )رجوع به جاماسب شود. نام دانشمندی است که گویند درخت کشمر، که به بلندی آن در عالم هیچ درختی نیست بدست او غرس شده است و نیز گویند: وی در کوسوی مدفون است .(نزهة القلوب ج 3 ص 143 و
لتاملغتنامه دهخدالتام . [ ] (اِ) جنگ (؟) مبارزه (؟) : به لتام آمده زنبیل و لتی خور [ د ] بلنگ لتره شد لشکر زنبیل و هبا گشت کنام .محمدبن وصیف سکزی (از تاریخ سیستان ص 210). || ذم ّ (؟) بدنامی (؟) :
لئیملغتنامه دهخدالئیم . [ ل َ ] (ع ص ) ناکس . شرط. با لئامت . سفله . پست . معور. ماحل . فرومایه . دنی الاصل . ثعل . جبز. (منتهی الارب ). وجم . (المنجد) : قرب حق دیدی اول و کردی قتل و قربان نفس دون لئیم . ناصرخسرو.هر که ... بر لئیم