پیلوسهلغتنامه دهخداپیلوسه . [ س ِ ] (اِخ ) تلفظ چینی اسم پیروز پسر یزدگرد سوم . (رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 13 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 197 شود).
چلپاسهلغتنامه دهخداچلپاسه . [ چ َ س َ / س ِ ] (اِ) نوعی از ضب است که سوسمار باشد و آن را وزغه نیز گویند و آن کوچکترین اجناس سوسمار است و بعضی گویند حربا عبارت از اوست و او عقرب را درست فرو می برد و گوشت او سم قاتل است ، اگر در شراب افتد و بمیرد آن شراب هلاک کنن
گلوشهلغتنامه دهخداگلوشه . [ گ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) زخم . (شعوری ج 2 ورق 306) : ز تیغ غمزه شد صد پاره سینه بباید بر گلوشه لطف مرهم .ابوالمعال
لاسعلغتنامه دهخدالاسع. [ س ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لسع به معنی گزیدن یا نیش زدن . صاحب نیش . (از منتهی الأرب ). گزنده .
لاشخوریانCathartidaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ شاهینسانان که عموماً جثهای بزرگتر از تیرههای دیگر این راسته دارند و اغلب لاشهخوار هستند و بهندرت غذای خود را ازطریق شکار به دست میآورند
سهلَپویسانTrilobita, trilobitesواژههای مصوب فرهنگستانردهای منقرضشده از سهلَپریختوندان که اسکلت خارجی آنها کیتینی و در برخی قسمتها کلسیم کربناتی است؛ سر آنها یکتکه بود و تنهشان تعداد زیادی بند داشت؛ دارای چشم مرکب و یک دهان و چهار زائدۀ پامانند بودند، اما ضمایم دهانی واقعی نداشتند؛ این جانوران از حفّاران کفزی و احتمالاً لاشهخوار بودند و میتو
مرده خوارلغتنامه دهخدامرده خوار. [ م ُ دَ / دِ خوا / خا ] (نف مرکب ) مردارخوار.مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار : چون خورم اندوه چون همی بخورد<br
مردارخوارلغتنامه دهخدامردارخوار. [ م ُ خوا / خا ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) رخمه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). عقاب . (زمخشری ). ام جوان . (منتهی الارب ). کرکس و زاغ و مانند آن . (آنندراج ). انوق . جیفه خور. لش خور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرغی که مردار می خورد. کرکس . نسر. (
مرده خورلغتنامه دهخدامرده خور. [ م ُ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مردارخور. مردارخوار. که لاشه ٔ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود. || آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حا
لاشهلغتنامه دهخدالاشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) تن . تن مُرده . جیفه . مردار. جسد. لاش . لش . تنه ٔ گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح . مرده ٔ جمیع حیوانات . (برهان ). کالبد انسانی پس از مرگ . (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان . جسد روح بشده ٔ جانور از آدمی
لاشهلغتنامه دهخدالاشه . [ش َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش کوچصفهان از شهرستان رشت . واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان . دارای 490 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
لاشهفرهنگ فارسی معین(ش )(اِ.) = لاش : 1 - مردار، لاشه ، جسد. 2 - پست ، زبون . 3 - تاراج ، غارت . 4 - مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده .
چهارلاشهلغتنامه دهخداچهارلاشه . [ چ َ / چ ِ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار + لاشه ) و آن کنایه از عناصر چهارگانه است .
چارلاشهلغتنامه دهخداچارلاشه . [ ش َ /ش ِ ] (اِ مرکب ) عناصر اربعه . چارآخشیج : از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل بر هفت مرکبات فلک ره بریده ایم .خاقانی .
خلاشهلغتنامه دهخداخلاشه . [ خ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) خار و خاشاک . (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : دست بگشاده چو برقی جسته ای وز خلاشه پیش ورغی بسته ای . شیخ عطار (از انجمن آرای ناصری ).
لاشهلغتنامه دهخدالاشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) تن . تن مُرده . جیفه . مردار. جسد. لاش . لش . تنه ٔ گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح . مرده ٔ جمیع حیوانات . (برهان ). کالبد انسانی پس از مرگ . (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان . جسد روح بشده ٔ جانور از آدمی
لاشهلغتنامه دهخدالاشه . [ش َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش کوچصفهان از شهرستان رشت . واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان . دارای 490 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).