لصقلغتنامه دهخدالصق . [ ل َ ] (ع مص ) چسباندن . پیوند دادن . لحام کردن : لصق بالغرا؛ با سریشم پیوند داد. || ترصیع . (دزی ). و رجوع به کلمه ٔ لصق و مشتقات آن در دزی شود.
لصقلغتنامه دهخدالصق . [ل ِ ] (ع ص ) فلان لصقی و بلصقی ؛ یعنی او ملاصق و در جنب من است ، و فلان لصیقی ؛ کذلک . (منتهی الارب ). لِزق .
لشک لشکلغتنامه دهخدالشک لشک . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) پاره پاره . (آنندراج ) (جهانگیری ). لخت لخت . (آنندراج ). لشکه لشکه : پر شد چو آژیری کنارم دیده تا بارید اشک آژیر در ماهیتی یا خود جگر شد لشک لشک .اسدی (از جهانگیری ).
لسقلغتنامه دهخدالسق . [ ل َ س َ ] (ع مص ) برچسبیدن شش بر پهلو و تهیگاه از تشنگی . (منتهی الارب ). شش شتر به پهلو وادوسیدن از غایت تشنگی . (تاج المصادر). لصق . (منتهی الارب ).
دوسلغتنامه دهخدادوس . (ریشه ٔ فعل ) ریشه ٔ مضارع دوسیدن به معنی چسبیدن . لصق و لزق . رجوع به دوسیدن شود.
لسقلغتنامه دهخدالسق . [ ل َ س َ ] (ع مص ) برچسبیدن شش بر پهلو و تهیگاه از تشنگی . (منتهی الارب ). شش شتر به پهلو وادوسیدن از غایت تشنگی . (تاج المصادر). لصق . (منتهی الارب ).
پشلیدنلغتنامه دهخداپشلیدن . [ پ َ ش َ دَ ] (مص ) چسبیدن . دوسیدن . لصق . التصاق . لزق . التزاق : که بی داور این داوری نگسلدو بر بی گناه ایچ بد نپشلد. ابوشکور.و رجوع به بشلیدن شود.
لزقلغتنامه دهخدالزق . [ ل ِ ] (ع ص ) (چنانکه لصق و لزج معرب لیز است ) ملاصق و قریب به پهلو. یقال فلان لزقی و یلزقی ؛ ای بجنبی . و داره لزق داری ؛ ای ملاصق . (منتهی الارب ).
حجر مغناطیس اللحملغتنامه دهخداحجر مغناطیس اللحم . [ ح َ ج َ رِ م ِ سِل ْ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دمشقی گوید: قال ارسطو ان هذا الحجر یکون فی البحر من صنفین : حیوانی و معدنی . الحیوانی یعرف بارنب البحرو هو حجر اذا القی علیه شی ٔ من حیوان لیس علیه شعر لصق به فلم یقلع دون ان یتقلع اللحم و لایسیل من موض
ملصقلغتنامه دهخداملصق . [ م ُ ص َ ] (ع ص ) چسبیده شده . (غیاث )(آنندراج ). چسبیده و پیوسته و محکم و استوار. (ناظم الاطباء). چسبانیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- ملصق شدن ؛ چسبیدن . چفسیدن . التصاق . (یادداشت ایضاً).- ملصق کردن ؛ چس
ملصقلغتنامه دهخداملصق . [ م ُ ص َ / م ُ ل َص ْ ص َ ] (ع ص ) پسرخوانده . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پدر او دانسته نیست . دَعی ّ. حَمیل . زَنیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تبلصقلغتنامه دهخداتبلصق . [ ت َ ب َ ص ُ ] (ع مص ) جاسوسی نمودن و پنهان طلب کردن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : فلان یتبلصق ؛ ای یطلب الشی ٔ فی خفاء و لطف و مکر ویتقرب من الناس . (قطر المحیط). || نزدیکی جستن بمردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء):فلان یتبلصق ؛