لعابلغتنامه دهخدالعاب . [ ل ُ ] (ع اِ) آب دهن که روان باشد. یقال : تکلم حتی سال لعابه . بفج . برغ . (منتهی الارب ). خیو. خدو. ریق . بزاق . بصاق . غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لیزآبه . و ان علق (الجزع ) علی طفل کثر سیلان لعابه . (ابن البیطار).از شرف مدح تو در کام من
ملعوبلغتنامه دهخداملعوب . [ م َ ] (ع ص ) ثغر ملعوب ؛ دندان بالعاب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازی کرده شده . (ناظم الاطباء).